خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

فرار نامه دوم بانو

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ
شاید بهتر باشد اولین فرار نامه ام را در ابتدا بخوانید
اولین خاطره ای که از «فکر فرار» دارم کمی روشن و واضح است. اما زمانش را درست به خاطر نمی آورم. هرچه هست بین 13 تا 17 سالگی بوده. آن موقع به سرم زده بود که یک روز بگذارم بروم و سال های سال، شاید هم برای همه عمر ناشناس زندگی کنم. و تنها. شاید به شکل یک مرد کولی یا دریانورد، بیابانگرد یا جنگلی. 
دوازده سیزده ساله بودم که یک رمان نوجوانانه خواندم درباره پسری که از خانه فرار می کند و در جنگل شروع به زندگی می کند. آخر داستان خانواده اش او را در جنگل پیدا می کنند و پس از آشنایی با نحوه زندگی او آن ها هم تصمیم می گیرند به او ملحق شوند! من دوست داشتم جای این پسر باشم. به جای او از غذا خوردن در کاسه های چوبی دست ساز و مزه میوه های جنگلی لذت می بردم. و از همه مهم تر سکوت و آرامش.... آن موقع البته صرفا لذت و رویا بود...نه فکر فرار....
فکر فرار یعنی از رویا بیایی بیرون و به مسایل جانبی از قبیل موانع و مشکلات پیش رو فکر کنی.... فکر فرار البته لزوما به معنی تصمیم به فرار نیست!
آن زمانی که  یک بیابانگرد تنها و ناشناس در رویایم بود، به مشکلاتی مثل هویت، شناسنامه و نیاز به این ها برای امرار معاش فکر کردم. یادم نیست این تمرکز بر روی هویت به خاطر ترس از پیدا شدن بوده یا اینکه اصلا انگیزه ام، فرار از هویت بوده است.
دومین فکر فرار مربوط به نوزده-بیست سالگی بود. بهتر است بگویم خواب فرار. خواب دیدم که با یک کیف کوچک که همیشه به همراه دارم زدم بیرون. با اندک خوراک و پوشاکی شاید. در انتهای این خواب من وگروه همراهم سرزمین آرزوها را کشف کردیم که این البته کمی از اثرات «دزدان دریایی کارائیب» بود که تازه دیده بودم! اگر درست یادم باشد به فاصله کمی از آن، باز هم خوابی شبیه همین دیدم. و در یکی از این خواب ها دغدغه «غذا» به فکر فرار اضافه شد و در بیداری پس از آن هم به سایر احتیاجات روزمره و پول کثیف و بهداشت و نطافت و پوشاک و ... فکر کردم.
می بینید؟ فکر فرار هم پر است از این احمقانه ها!!!
اما همه اینها هیچ است اگر بتوانید فرار کنید. اگر کسی دنبالتان نباشد. اگر ترس از پیدا شدن نداشته باشید می توانید با هویت خودتان زندگی کنید و آن وقت مشکلی برای رفع احتیاجات خود نخواهید داشت. مهم ترین مشکل همین پیدا شدن ناخواسته است که در اولین فرار نامه ام به آن اشاره کرده بودم.
با این حال بعد از آن خواب ها و آن فرارنامه که بعدش نوشتم، کم و بیش مرتب به فرار فکر کرده ام. به زندگی در جنگل. به گشتن دور دنیا. به غارنشینی. به زندگی بدون قید و بند تمدن. و تنهایی. پبدا کردن خود و سکوت. لحظه ای ایستادن، خلاف سیل برق آسای روزگار.
خلاصه اگر روزی دیدید که تلفنی را جواب نمی دهم، از همه شبکه های اجتماعی بیرون زده ام، یک نامه خداحافطی آخرین نوشته وبلاگم است...شاید هم نه، احتمالا بی خبر می روم، ... احتمال پوشاندن جامه عمل به رویای بزرگم را بدهید.
می دانم کسی نیست که نبودن من برایش مضر باشد یا حتی خیلی آزرده اش کند. اگر صادق باشیم همه خیلی خیلی زود با این قضیه کنار می آیند. پس لطفا خودتان و مرا به زحمت نیندازید و بی خیال پیدا کردن من و خبر دادن به پلیس و این حرف ها بشوید.
مطمئن باشید که از پس خودم بر می آیم. حتی روزی آن «روبه بی دست و پای »هم دست خدا بود. چه برسد به من که تنم سالم است و گرچه خیلی "با دست و پا" نیستم اما تنازع برای بقا به هر حال در هر موجود بی دست و پایی هست.
مطمئن باشید در دام هیچ گرگی نمی افتم. کسی که جرئت فرار این شکلی را به خود داده، نه تنها فکر همه چیز را کرده، بلکه طوری خواهد زیست که گرگ ها از او واهمه داشته باشند.
اصلا این حرف ها کنار بگذاریم که میخ آهنین من در سنگ شما فرو نخواهد رفت.
بگدارید از رویا بگویم...از خودم...
وفتی فرار کنم حتما دیگر کاسه صبرم لبریز شده. از عادت های زجر آور خودم خسته شده ام. حتما از اینکه یک عمر چیزی را به روی کسی نیاورده ام خسته ام. از این همه تظاهر به نفهمی. از لبخند... حتما یک عالمه فریاد روی گلویم ماسیده که بر سر کسی نزده ام... حتما از غرور خودم که یک عمر مرا از طلب دنیا از اهل دنیا باز می داشته خسته شده ام. از گم کردن خودم در این جمعیت و در ظرف جامعه ریخته شدن خسته ام. از دیدن قتل عام ها و بی سلاحی ام در برابر آن ها...از مردمی که سر در برف دارند و مدام با اسم آزادی و روشنفکری سرخود شیره می مالند و از این ظالم به آن ظالم پناه می برند...از اینکه مدام حرف های بیهوده بشنوم، شوخی های بی مزه تان را بخوانم، غرغرهای شبه روشنفکرانه تان را گوش کنم، دغدغه های پست و مبتذلتان را ببینم....به خدا خسته ام. تعارف که ندارم...فکر فرار است مثلا...این حرف ها را بر نمی دارد.

موقع فرار باید چیزی برای نوشتن بردارم و چون می ترسم حجم نوشته هایم زیاد شود شاید به وسایل الکترونیکی متوسل شوم. نگران نباشید. می شود مدرن فرار کرد. درست است که «تمدن» مهم ترین چیزی است که قصد فرار از آن را دارم. اما مخالفتی هم با تکنولوزی ندارم. تنها مشکلم پیدا کردن پریز برق در جنگل و بیابان است. اه...چقدر این فرار سخت است.

با این همه اگر فراری دست نداد، دست کم می توانم گوشه خانه بنشینم یا به روستایی پناه ببرم برای زندگی و  در آن صورت دیگر حداقل ارتباطاتم را اگر نه قطع اما خیلی محدود می کنم. آن روز از دست من دلخور نباشید و فکر نکنید که از نطر من مشکلی داشته اید و رهایتان کرده ام. از این فاز برداشتن ها خوشم نمی آید. به تنهایی آدم ها احترام بگذارید. به این که یک عمر فریاد نزدم و به روی کسی نیاوردم و حالا هم که خسته شده ام، رنج فرار را متقبل شده ام که باز هم کسی فریاد گله هایم را نشود، احترام بگذارید.

بالاخره یک روز فرار می کنم. شکلش مهم نیست. مهم این است که فرار می کنم...از انسانی معمولی و منفعل...به یک دلاور کولی بی چیز و دیوانه.
موافقین ۰ مخالفین ۱ ۹۴/۰۵/۱۰
خورشید

نظرات  (۶)

هر چه عشق و شور زندگی بیشتری از خود نشان دهید، برای دیگران نیز بیشتر مقاومت ناپذیر خواهید شد و آنها دیگر نخواهند توانست شما را نادیده بگیرند.
پاسخ:
:-)
کنج خلوت گزیدن همیشه از زندگی با مردم و سر و کله زدن با دغدغه های آن آسانتر است. از نظر من آدمی که کلا تارک دنیا بشود هرچقدر هم والا باشد از آدمهای معمولی چیزی کم دارد. ولی موضوع اینست که در همه جای دنیا زمانی بوده که تو می توانستی فقط برای خودت باشی... در عربستان مردها هر سال 40 روز در غار به تنهایی زندگی می کردند. اصلا نصف شان چوپان بودند و همدمشان گوسفند بود نه آدم! اصلا همین چند وقت قبل که موبایل رایج نبود می توانستی واقعا بروی یک جایی و حس کنی تنهایی ولی الان....این حق خیلی وقت است از ما سلب شده و طولانی شدنش خیلی آزار دهنده است!
پاسخ:
با قسمت اول نوشته کاملا موافقم. یعنی اصلا آدم ساخته شده برای اجتماع و تنهایی هم خوبی اش این است که تو را برای حضور در اجتماع آماده می کند. اصلا آدم می رود تنها بشود که چه؟ که اصالت خودش را به دست بیاورد و آن را در جامعه ابراز کتد، نه آنچه را که جامعه خودش ساخته. شخصا دوست دارم تنها باشم که وقتی بر می گردم، کمتر غیبت کنم...کمتر بیهوده گویی کنم...کمتر خودنمایی کنم... آن بدی هایی که در کودکی می فهمیدیم و حالا برایمان عادی شده را باز هم بفهمم.
خیلی  مهم است که آدم یک دوره خودسازی داشته یاشد در طول زندگی. به هرشکلی، مهم نیست تنهای فیزیکی باشی، مهم این است که در خودت بروی...آن قدر که خودت را ببینی...دوره های معنوی مثل ماه رمضان و... هست... ولی کاش بدون "موبایل" بود:) مساله توقع است. توقع اطرافیان...
"این حق خیلی وقت است از ما سلب شده و طولانی شدنش خیلی آزار دهنده است!"
یاد " قوی سیاه " رضا یزدانی افتادم دوست جان !
بو گرفته این تمدن ، بیا برگردیم توی غار ....
دوست جان ، اگر دغدغه تنها رفتن و تنها بودن نداری ، با کمال میل پایه فرار تو هستم :)
پاسخ:
تنهایی که هدف فراره!!! :) 
اما شما "پایه فرار من باش!" رسیدیم قهر می کنیم تنها شیم:)
سلام
شما که مخابراتی هستی بهتر می دونی واسه اینکه توان یک سیگنال غیر صفر باشه باید انرژیش بی نهایت باشه ... البته خودمم از چیزی که گفتم زیاد مطمئن نیستم ... اگه درس گفتم تو اون عکس کلمه انرژی رو به توان تغییر بدید. =)) 
در کل متن جالبی بود .. ولی می تونم قانع نشم؟ 
پاسخ:
سلام
تو اپنهایم چک کردم. درست می گید ولی تغییر عکس دست من نیست:-)
معلومه که می تونید قانع نشید. من خودمم هم بعضی وقت ها قانع نمی شم:) ولی اگه نقد ها تون رو بگید که در موردش صحبت کنیم خیلی خوبه. اساسا این یادداشت ها و کامنت ها رو خودم بارها می خونم و نقد می کنم. نظر دیگران هم خیلی کمکم می کنه.
اینم از عکس جدید ...
http://uupload.ir/files/ulrp_1.jpg
http://uupload.ir/files/60vv_3.jpg
 پس اگه عزم به ویرایش پست کردید عکس دومی رو استفاده کنید.

اگه فرض کنیم انرژی اون چیزیه که ما می تونیم خرجش کنیم و توان اون چیزیه که ما خرجش می کنیم و به ثمر می شینه پس هیچوقت تموم شدن انرژی تو این هیاهو معنی پیدا نمی کنه ... تموم شدن توان هم معنی نداره چون از مایه گذاشتن ماست که توان بوجود میاد ... شاید اون ناامیدی باشه که بهش می گیم خستگی و تموم شدن انرژی .
در صورتی که یه لحظه فکر کنید به اینکه حوصله ی انجام هیچ کاری رو ندارید و واقعا از موضوعی ناراحتید اما این توانایی در شما هست که بلند شید و برای سه چهار ساعت یه کار کسل کننده رو انجام بدید !! درست شبیه یه ربات. اما ما ربات نیستیم ...  پس شما انرژی دارید اما حوصله ندارید و به تعبیری ناامید هستید. حالا توی این ناامیدی چطور صحبت از فرار به میان میاد .. منظور اینکه حوصله ی دنیای با دیگران را ندارید اما صبر خود شناسی رو دارید؟؟ مشکل اینجاست ... در حقیقت صبر دیدن نفهمی اطرافیانتان را ندارید اما صبر خود شناسی و شناختن کژ فهمی های خود را دارید. مگر اینکه به خود مطمئن باشید و گویای این بیت باشید :                                                                               ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم

                               صد درد را به گوشه‌ ی چشمی دوا کنیم

در آن صورت حافظ مورد علاقه تان پاسخ این خود خواهی را خواهد داد:

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند      

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

:)



پاسخ:
سلام
نظرتون عالی بود!
نقدی که خودم گاهی به این ایده دارم این است که فکر می کنم اگه به خودم بگویم: پاشم یه دوسال برم توی غار مثلا:) زندگی کنم...احتمالا ظرف دو روز خسته میشوم و بر می گردم .البته منظورم دقیقا حوصله خودشناسی نیست ..آن را به جای خود توضیح میدهم. اما فکر می کنم زندگی در جامعه است که ایده خودشناسی و رجوع به خود را میدهد. 
مثالی میزنم...من زمانی که درس میخوانم خیلی دلم میخواهد بنویسم اما وقت نمی کنم. وقتی هم که از جانب درس فارغ میشوم دیگر ایده ای برای نوشتن ندارم! حتی گاهی امتحان کرده ام که ایده هایی که به ذهنم می رسد را یادداشت کنم و وقتی فرصت کردم راجع به آنها بنویسم اما اصلا حسش نیست!
ما در متن زندگی عیب های خود را میشناسیم و باید همان موقع اصلاحشان کنیم.

در مورد حوصله خودشناسی... اول توضیح بدهم که مساله این نیست که من حوصله نفهمی دیگران را ندارم و خودم را خیلی فهمیده تصور می کنم. مساله این است که من در این دنیا دیگر نمی فهمم چه چیزی راست و چه چیزی دروغ است. اما میدانم که همه چیز بوی خودخواهی و فرد گرایی می دهد. هر حرفی هر عقیده ای برای اعلام برائت خود و شو آف خود اظهار می شود و کاری ندارم درست است یا غلط. مساله نیت است. و من هم ادعای فهمیدگی ندارم. فقط درمانده ام. تلاشم هم این است که بروم...اول خودم را از این خودخواهی و هوای نفس رها کنم بعد بیایم ببینم کدام چیز درست است و کدام غلط. دیگر مثل حالا قلمم بوی هوس ندهد. کلامم بوی له کردن دیگران و بالا بردن خودم ندهد و الخ...
دوم اینکه خودسازی قطعا سخت است...آیا حوصله اش را دارم؟  خب باید دید...انگیزه کافی  دارم...یعنی در این سن و سال تقریبا دارم. منظورم این است که قبلا کمتر بود و بعدا هم شاید دیر باشد. اما بحث دیگر تحمل دیدن زشتی های خودهست...این را مطمئن نیستم اما به هرحال باید امتحان کرد چون وظیفه است.
اما نتیجه گیری:
به طور کلی این متن کمی تخیلی هست...چون همه دارید جدی کامنت میگذارید فکر کردم شاید لازمه که این توضیح رو بدم:) البته در انتهای یادداشت هم کمی به سمت واقع گرایی حرکت کردم...آنجایی که از ارتباط محدود به جای فرار حرف زده ام. این قضیه جدای ازاینکه برخلاف فرار امکان عملی سازی دارد، به آن بحث "ایده گرفتن از جامعه برای خودسازی" نزدیکتر است.
به هر حال هدف کلی همان بند آخر است: 
"بالاخره یک روز فرار می کنم. شکلش مهم نیست. مهم این است که فرار می کنم...از انسانی معمولی و منفعل...به یک دلاور کولی بی چیز و دیوانه."
مساله فرار از انفعال است به حرکت و این در هر قالبی اتفاق بیفتد نیکوست. چه اینکه "فرار" از نوع "ماندن در جامعه" (تنهایی فلسفی) در مقابل "فرار" از نوع "جدایی از جامعه" (تنهایی فیزیکی) احتمالا به خودسازی نزدیکتر و انسانی تر است. گرچه دشوار به نظر می آید. 

با این همه، باز هم در هزارتوی تخیل، گاهی به این فکر کنید که چقدر آدم دلش می خواهد فریاد بزند، بدون اینکه صدایش مثل ناله های جغد شوم کسی را بیازارد.  چقدر می خواهد بی تعارف بگوید نه حوصله مهمانی و حرف های خاله زنکی و ... ندارم و کسی دلخور نشود. پس دور از ذهن نیست که آدم دنبال چاهی و نخلستانی باشد یا غار حرایی...که پاکش کند و فریادش را گوش شنوا باشد.

در مورد عکس...من ترجیح میدم دستکاری نشود به دلیل حفظ هویت اثر هنرمند غیرمخابراتی با دیدگاه سطحی!
اما به مخاطبین توصیه میکنم عکس های شما با دقت نظر ببینند و ضمنا اگر امکان پذیر شد مسیر  آپلود را به همین وبلاگ تغییر میدهم که برای همیشه حفظ شود.
با سپاس:)
اگه نگم که دارم نکته هایی از این نوشته ها و کامنت ها می فهمم با خودم صادق نبودم ..
البته که تخیلی است .. نکند واقعا می خواهید عملی اش کنید ... GPS ها روز به روز در حال کوچک شدن اند و در هر جایی بروید نگران این باشید که یکی از آنها در همان لوازم الکترونیکی ای که احتمالا !! برای نوشتن می برید همراه شماست.  اجازه بدهید دیگران هم تخیل کنند و همراه شوند :) و این به نظر همان چیزی است که شما هم به آن نیاز دارید وگرنه چرا در دفتر خاطرات درون کمدتان اینها را ننوشتید :) البته همین که متن هاتون قابلیت چکش خواری !! (بالاخره از این کلمه استفاده کردم توی زندگیم!)  رو داره قابل تحسینه!
تکرار می کنم که یادم بماند
 (ما در متن زندگی عیب های خود را می شناسیم و باید همان موقع اصلاحشان کنیم).

پاسخ:
دقیقا همین همراهی تخیل و چکش خواری و ایناس که اینجا می نویسم به جای دفتر خاطرات درون کمد! و البته همان نویسنده درون که اذت می برد از "شیر" کردن افکار.
خیلی خیلی سپاسگزارم از کامنت هاتون:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی