پاره نوشت 1#
[از نوشتهها بی سر و ته که بهشون میگم: #پاره_نوشت]
شهریور 96
تکیه دادم به نرده و سرم را رو به آسمان گرفتم. جرأت کرد و با نوک انگشتش قطره اشک را از روی صورتم برداشت. پس از کمی مکث پوزخندی زدم. نگاه کردم به چشمهای پرسشگرش. گفتم: «میدانید؟ انگار زندگی ما را دست میاندازد. ده سال پیش اگر کنار من بودی، شبیه معجزه بود. حتی در خستگی و بیتابی فکرهایم به جایی رسیده بودم که اگر تو را ثانیهای در خیابان میدیدم یا از کنارت رد میشدم، حس شعف بیسابقهای به من دست میداد. یعنی گمان میکردم که میدهد. البته من آنقدر عملم از خیالم دور است و آنقدر محافظهکار و درونگرا هستم که کوچکترین احساسی در من نمیدیدی. آن لحظه که کنارت بودم، حتی در میان دلم هیچ حسی نبود. اما به محض آنکه از تو جدا میشدم تا دقایقی انگار که پرواز میکردم. روی پاهایم بند نمیشدم. پرندهای از شکم تا گلویم پرواز میکرد و خودش را به دندههایم میکوبید اما راهی برای فرار نداشت -نمیتوانستم فریاد بزنم. گاهی فقط صدایی بین جیغ و خنده از گلویم شنیده میشد. لبهایم را به زور جمع میکردم که نخندم. تا به خانه میرسیدم به رختخوابم مشت میزدم. اما اگر آنشب وضع به همانگونه میماند، فردا شب دوباره بساط قبل به راه بود. به خودم میگفتم هیچ اتفاقی نیفتاد. همهچیز مثل قبل است. تازه اگر این اتفاقها میافتاد -که هرگز نیفتاد. حتی ثانیهای رد شدن از کنات در خیابان. آه از خیال!
حالا تمام آن شبها گذشته. من یک روز بالاخره به این عذاب پایان دادم و گفتم: بله! آدم خوبی است اما رهایش بگذار. باورش سخت است اما چند سال طول کشید که خودم را قانع کنم، تک تک بندهای وجودم را قانع کنم که از دیدن تو ذوقی نکند. اگر این نبود ادامه زندگی برایم ممکن نبود. داشتم بیمار میشدم دیگر برای خودم هم غیرعادی شده بودم.
حالا بعد از اینهمه سال...ما دوتا اینهمه وقت کنار هم میگذرانیم و من ذوقی ندارم. نه میتوانم از کنارت بودن لذت ببرم، نه میتوانم از دستت بدهم. اگر از دستت بدهم، انگار باختهام، انگار گول زمانه را خوردهام. یک حسرت دائمی همیشه با من خواهد بود...این وحشتناک است. زندگی میخواهد چه چیز را به ما ثابت کند؟»
-«هیچ چیز آن وقت که میخواهیم باشد، نیست. نه پول، نه انرژی...» نگاهم کرد: «نه ذوق.» شانههایم را بغل کرد و سرم را به سینهاش تکیه داد. گفت: «مثلا کسی کنارت باشد، مراقبت باشد، دوستش داشته باشی...بی ذوقزدگی. زندگی بانمکی نیست ولی شیرین است. سرکه هفت ساله است. شراب کهنه است. یک وقتهایی عطشت برمیدارد که نقد را بگیری و پیالهای پرکنی اما صبر...داروی تلخی است..درک میکنم...»
-اما من حتی دلیل دوست داشتن آن موقعام را نمیفهمم. دیگر آنطور که باید...
-یک چیز را گوش کن. نمیخواهم حس ده سال پیشت را گرو بگیرم و باج بخواهم. نمیخواهم حتی زندهاش کنم. تصمیم با خودت است. اما...حس گذشتهات از من یک بت میساخت؟ بسیار خب. آن بت را سالها قبل شکستی. حالا نمیخواهم یک بت جدید بسازی. میدانی که کامل نیستم اما آنقدرها هم گذشته که بدانی هیچکس کامل نیست. دربارهاش فکر کن و تصمیم بگیر. همین.