خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

ترم چهارم دوره کارشناسی (باورم نمی‌شود که نزدیک 10 سال از آن موقغ گذشته) یک متن طنز برای دل خودم و دوستم نوشتم که امتحان بدی را گذرانده بودیم و با حال خراب مشغول قدم زدن بودیم که درخت توت غممان را از یاد برد. بعدتر فیلم «طعم گیلاس» را دیدم و شباهتش با متنی که نوشته بودم جالب بود. بعدترها گیلاس ارمنستان و کالیفرنیا خوردم و دیدم کار توت را برایم می‌کند:)) امروز هم گیلاسی خوردم که مزه توت و گوجه سبز و چاقاله و گیلاس را با هم میداد. مزه تابستان . بنابراین مزه کتاب خواندن‌های با فراغ بال، مزه کولر آبی و مخلص کلام: طعم خوشبختی. کاری که پاییزها لیموترش خوردن زیر آفتاب برایم می‌کند.
من افسرده‌ام. آنقدر افسرده که نیازی به ناامیدی ندارم تا از پا درآیم. در اوج امیدواری و رو به روزهای روشن از پا در آمده‌ام و هیچ چیز بلندم نمی‌کند. دوتا دانه گیلاس در ظرف مانده. مثل گیلاس ایروان و کالیفرنیا خوشمزه نیستند، اما به آرامی میخورمشان. تنها دلیلی که بعد از این زنده بمانم گیلاس تابستان و لیموترش پاییز است. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۱۵
خورشید

دوم یا سوم راهنمایی که بودم فانتزی آمریکا رفتن داشتم. نه که رویا و دغدغه اش را داشته باشم. فقط فانتزی اش را. البته به هرحال فکر می کردم باید بروم جهان اول و قله های علم را در نوردم ولی این فانتزی بیشتر برای من بهانه ای بود که زبان تمرین کنم. با دوست های خیالی آمریکایی ام، انگلیسی حرف میزدم و حتی یک دامن پشمی چهارخانه قرمز و طوسی هم داشتم که توی امریکا با چکمه می پوشیدم. اینقدر خاطره این فانتزی دور است که باورم نمی شود این همه سال پیر شده ام. ولی مدتی به قدری در زندگی من نفوذ کرده بود که موقع آهنگ گوش دادن هم خودم را در حال گوش دادن به همان آهنگ، پشت پنچره خانه ای با سقف شیروانی و در شیشه ای که به کوچه باز می شود تصور می کردم و بعدش هر بار آدمی که از پشت پنجره صدای آهنگ فارسی را می شنید و زنگ در خانه ام را می زد عوض می شد و اتفاقات بعدش.

 

چند سالی می شود که نمی نویسم. شاید چون کمتر می خوانم، شاید چون کمتر فکر می کنم، شاید چون بیشتر از انتشار نوشته هایم شرمنده می شوم، شاید چون فکر می کنم که هیچ ارزشی ندارند و به شدت احمقانه اند. یعنی شاید که نه. همه این ها هست. و از همه اینها مهم تر اینکه با گسترش شبکه های اجتماعی، بلاگر شدن شکل دیگری گرفت که من را از نوشتن و انتشار منزجر کرد. از یک جایی به بعد کارم شد پیدا کردن رگه های شوآف در همه نوشته ها و توییت ها و پست های اینستاگرام. بعد شروع کردم به پیدا کردن رگه های شوآف در خودم. بعد این تبدیل شد به وسواس و ایراد گرفتن از همه چیز. و بعد تبدیل شد به ترس از متهم شدن به شوآف. ماه ها و روزهای اخیر، خیلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا ننویسم. یک روزهای بیدار شدم که بنویسم. لپتاپ را باز کردم که بنویسم. برنامه ریزی کردم که بنویسم اما نتوانستم. اگر هم چیزی نوشتم با خشم و ناراحتی از احمقانه بودنش، تمامش را پاک کردم.

 

الان حیدو دارد می خواند و فضا را یک شکل غمگینی کرده که آدم حالش یک جوری می شود و می آید وسط مقاله خواندن بعد از سه سال وبلاگش را آپدیت می کند. در واقع حیدو یک ساعتی هست فضا را این شکلی کرده ولی مردی که این موقع شب با پیراهن سفید از پشت پنجره رد شد و توی تاریکی شب توجهم را جلب کرد باعث شد بیایم اینجا. مرد سفید پوش مرا یاد فانتزی آهنگ فارسی پشت پنجره گوش دادن انداخت و مرا برد به زمانی که سن و سالم به درک مفهوم شوآف نمی رسید. زمانی که همانجا که نشسته بودم و آهنگ گوش میدادم، میان وبلاگ ها پرسه میزدم. زمانی که وبلاگ نویسی یک چیز ساده و صمیمی بود. از یادآوری آن زمان یک حال رقیقی به من دست داد. همه اش یاد یک وبلاگ می افتم که هزار بار یک پستش را خوانده بودم که اسمش چیزی شبیه «عکس و لیوان چای» بود. یاد وبلاگی که درباره آهنگ حیدو نوشته بود می افتم. یاد همه لذت هایی که از فضای وبلاگ بردم. دلم خواست بنویسم و کسی باشد که با حالی مثل حال قدیم ها که وبلاگ می خواندیم بخواند. برای همین توی کانال تلگرامم ننوشتم. شاید لینکش را آنجا بگذارم. اینجوری فقط کسانی که حوصله کلیک کردن روی لینک و منتظر ماندن برای لود شدن صفحه را دارند یا کسانی که هنوز فکر می کنند که من شاید چیزی بنویسم که حسش را درک کنند و حالشان خراب نشود، بیایند و بخوانند. با همان لحنی که من دوستش دارم. 

 

حالا که تا اینجا از خواندن منصرف نشدید، سلام. مرا یک دامن پشمی یاد فانتزی های ساده قدیم می اندازد اما شما هم با من: 

جاروف بکنین یکی یکی روزا
روزای خوشُ بالا بذارین
وقتی که دِلا اورو بادِن
صادر بکنین هرچی بالان
هله یالا، وی بوگو ماشالا
وِی هله یالا، وِی بوگو ماشالا
وِی هله یالا، وِی بوگو ماشالا
وِی هله یالا، وِی بوگو ماشالا

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۰ ، ۱۱:۰۹
خورشید

پرواز با تو تا آسمان‌های دور، محکوم است به سقوط. ما نجات می‌یابیم اما دست من زخم‌های تو را که می‌بندد، هیچ اندیشه بی مرهم ماندن زخم‌های دل خودش را نمی‌کند. حتی شب هنگام که نسیم خیال از میان دکمه‌های پیرهنت، عطر تنت را به مشام خواب من می‌رساند، آن‌قدر دیر است که باز چیزی میان من و تو حائل است. حتی در خواب...حتی در خواب...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۴۲
خورشید

خطر لو رفتن چندین داستان!!!

فردریک بکمن نویسنده آثار پرفروش و سرگرم‌کننده است. باشد. اما خواندن کتاب‌های «بریت ماری اینجا بود» و «و من دوستت دارم» وسط آن همه کتاب‌های پرفروش و عامه‌پسند فرسایشی دل آدم را تازه می‌کند. 

«دوستش داشتم» بی در و پیکر آناگاوالدا که هرجوری بود می‌خواست حق را بدهد به مرد خیانتکار با توجیه «عشق». کسی در این کتاب نمی‌پرسد جایگاه «تعهد» کجاست و آیا اساسا عشق پدر-فرزندی عشق نیست و آیا پدر شوهر دختر، با داستانی که در انتهای کتاب به عنوان ضربه نهایی فرود آورد خوشبختی فرزندش را فقط در خوشحالی خودش می‌دید و مهم نبود آن دختر مادری افسرده و شکست خورده داشته باشد؟ 

«ملت عشق» ظاهرا عارفانه که شمس تبریزی را در حد یک خدا بالا می‌برد و در ماجرای عشق کیمیا با همین صورت خداگونه و بی‌شهوتش، مثل یک روح شیطانی کیمیا را تا جایی که بمیرد آزرده می‌کند. دیگر آن که چطور مادری با فرزندان نوجوان که به حمایتش نیاز دارند خانه را برای جستجوی عشق رها می‌کند؟ درست است که اللا در کنار شوهر خیانتکار و سرگرم کارش چیزی کم داشت. اما هر چقدر در خانه‌داری تمام بود در فهمیدن بچه‌هایش ناقص بود و عشقی که می‌خواست را فقط نباید در آن سر دنیا پیدا می‌کرد -با رها کردن همه چیز.

این کتاب‌ها طرفداران زیادی پیدا کرده. کتاب‌هایی که به ما می‌گویند همه چیز را رها کنیم و کاری که دوست داریم را بکنیم. اما این دوست داشتن تهوع برانگیز با سلیقه من جور در نمی‌آید. مرز باریکی هست بین عشق و هوس. مرز باریکی هست بین کاری که دوست داریم و بهانه‌ای که از رویارویی با آن‌چه باید فرار کنیم.

در این میان گریز به سوی کتاب‌هایی که از دنیایی دیگر حرف می‌زنند و به جای توصیه‌های گل‌درشت مدرن و ارائه راه‌کار برای زندگی، به جای حرف زدن از عشقی که هیچ‌گاه ـ این‌گونه که از آن می‌گویند ـ نفهمیدمش، فقط به عمق شخصیت‌ها نفوذ می‌کنند و ما را وادار می‌کنند به جای آن‌ها فکر کنیم، هوای تازه‌ای به روحم می‌دمد.

وقتی «جهالت» میلان کوندرا را در دست می‌گیرم و به مهاجرت فکر می‌کنم، به آن‌چه زادگاه و خانواده به تو می‌دهد  آن‌چه از تو دریغ می‌کند، گرچه هزاران سوال بی‌جواب ذهنم را درگیر می‌کند اما دلم روشن می‌شود از این درگیری، از این کتاب خوبی که دارم می‌خوانم و روحم را سیراب می‌کند.

وقتی «و من دوستت دارم» فردریک بکمن را می‌خوانم، شفقت دور از انتظار مرد که مثل آب گرم، کوه یخیِ آن‌چه تمام عمر برایش تلاش کرده را آب می‌کند، هزاران چراغ در تاریکی دلم سوسو می‌زند و عشق مرد را می‌بینم به پسرش که برای خوشبخت‌تر شدنش همه چیز را ترک کرد -نه خوشبخت‌تر شدن خودش. دیدید چه مرز باریکی هست بین عشق و هوس؟ دیدید زن ژاکت خاکستری چطور بدون توجه به عشق ماموریتش را انجام داد؟ هرچه می‌خواهید بگویید، به نظر من این خودش قشنگی زندگی است.

قشنگی زندگی همین است که «بریت ماری» را می‌گذارد کنار بچه‌های بددهن و پلشت کلوب جوانان. بریت ماری دل‌بسته آدم‌های متفاوتی می‌شود ـمردم بورگ که مثل خودش نیستند. آن‌ها هم با همه خشونت و فقرشان دل‌بسته بریت ماری می‌شوند. اما او هنوز عاشق گلدان‌های تراس خانه شوهرش است؛ پس خیانت او را می‌بخشد و برمی‌گردد. این‌که بریت ماری می رود اما زمین فوتبال برای بچه‌ها احداث می‌شود و او سرانجام حرف مشترکی با شوهرش پیدا می کند ـ فوتبال ـ خود زندگی است، خود عشق حقیقی است که آدم‌ها را تغییر می‌دهد. بریت ماری هم روزی خانه را ترک کرد اما مهربان‌تر از قبل برگشت ـ البته که شوهرش به دنبالش آمد، درست قبل از اینکه دیر بشود. 

و این‌ها همه دلایلی است که آثار فردریک بکمن را می‌پسندم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۲
خورشید

[از نوشته‌ها بی سر و ته که بهشون میگم: #پاره_نوشت]

شهریور 96


تکیه دادم به نرده و سرم را رو به آسمان گرفتم. جرأت کرد و با نوک انگشتش قطره اشک را از روی صورتم برداشت. پس از کمی مکث پوزخندی زدم. نگاه کردم به چشم‌های پرسشگرش. گفتم: «می‌دانید؟ انگار زندگی ما را دست می‌اندازد. ده سال پیش اگر کنار من بودی، شبیه معجزه بود. حتی در خستگی و بی‌تابی فکرهایم به جایی رسیده بودم که اگر تو را ثانیه‌ای در خیابان می‌دیدم یا از کنارت رد می‌شدم، حس شعف بی‌سابقه‌ای به من دست می‌داد. یعنی گمان می‌کردم که می‌دهد. البته من آن‌قدر عملم از خیالم دور است و آن‌قدر محافظه‌کار و درون‌گرا هستم که کوچکترین احساسی در من نمی‌دیدی. آن لحظه که کنارت بودم، حتی در میان دلم هیچ حسی نبود. اما به محض آن‌که از تو جدا می‌شدم تا دقایقی انگار که پرواز می‌کردم. روی پاهایم بند نمی‌شدم. پرنده‌ای از شکم تا گلویم پرواز می‌کرد و خودش را به دنده‌هایم می‌کوبید اما راهی برای فرار نداشت -نمی‌توانستم فریاد بزنم. گاهی فقط صدایی بین جیغ و خنده از گلویم شنیده می‌شد. لب‌هایم را به زور جمع می‌کردم که نخندم. تا به خانه می‌رسیدم به رختخوابم مشت می‌زدم. اما اگر آن‌شب وضع به همان‌گونه می‌ماند، فردا شب دوباره بساط قبل به راه بود. به خودم می‌گفتم هیچ اتفاقی نیفتاد. همه‌چیز مثل قبل است. تازه اگر این اتفاق‌ها می‌افتاد -که هرگز نیفتاد. حتی ثانیه‌ای رد شدن از کنات در خیابان. آه از خیال! 

Image result for ‫نرده پل شب‬‎

حالا تمام آن شب‌ها گذشته. من یک روز بالاخره به این عذاب پایان دادم و گفتم: بله! آدم خوبی است اما رهایش بگذار. باورش سخت است اما چند سال طول کشید که خودم را قانع کنم، تک تک بندهای وجودم را قانع کنم که از دیدن تو ذوقی نکند. اگر این نبود ادامه زندگی برایم ممکن نبود. داشتم بیمار می‌شدم دیگر برای خودم هم غیرعادی شده بودم.

حالا بعد از این‌همه سال...ما دوتا این‌همه وقت کنار هم می‌گذرانیم و من ذوقی ندارم. نه می‌توانم از کنارت بودن لذت ببرم، نه می‌توانم از دستت بدهم. اگر از دستت بدهم، انگار باخته‌ام، انگار گول زمانه را خورده‌ام. یک حسرت دائمی همیشه با من خواهد بود...این وحشتناک است. زندگی می‌خواهد چه چیز را به ما ثابت کند؟»

-«هیچ چیز آن وقت که می‌خواهیم باشد، نیست. نه پول، نه انرژی...» نگاهم کرد: «نه ذوق.» شانه‌هایم را بغل کرد و سرم را به سینه‌اش تکیه داد. گفت: «مثلا کسی کنارت باشد، مراقبت باشد، دوستش داشته باشی...بی ذوق‌زدگی. زندگی بانمکی نیست ولی شیرین است. سرکه هفت ساله است. شراب کهنه است. یک وقت‌هایی عطشت برمی‌دارد که نقد را بگیری و پیاله‌ای پرکنی اما صبر...داروی تلخی است..درک می‌کنم...»

-اما من حتی دلیل دوست داشتن آن موقع‌ام را نمی‌فهمم. دیگر آن‌طور که باید...

-یک چیز را گوش کن. نمی‌خواهم حس ده سال پیشت را گرو بگیرم و باج بخواهم. نمی‌خواهم حتی زنده‌اش کنم. تصمیم با خودت است. اما...حس گذشته‌ات از من یک بت می‌ساخت؟ بسیار خب. آن بت را سال‌ها قبل شکستی. حالا نمی‌خواهم یک بت جدید بسازی. می‌دانی که کامل نیستم اما آن‌قدرها هم گذشته که بدانی هیچ‌کس کامل نیست. درباره‌اش فکر کن و تصمیم بگیر. همین.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۲
خورشید
بعداز ظهر بارانی باشد، روزه‌دار باشی، کتانی و شلوار راحت به پا نداشته باشی، هزارتا کار سرت ریخته باشد، همه این‌ها چه اهمیتی دارد وقتی به جز دویدن چیزی حالت را حالت را خوب نمی‌کند؟
اما باز هم انگار انرژی‌هایی هست که هنوز تخلیه نشده....پس چاره‌ای نیست جز بیدار ماندن و قصه نوشتن.... و خدایا امشب دارم چه می‌بینم؟ من مدت‌هاست که می‌توانم روی نوشته‌های قبلی‌ام با جرات خط بکشم و جملات دیگری بنویسیم. می‌توانم نوشته‌هایم را مثل فرزندانم ندانم....یا اینکه می‌توانم کودکم را زیر دست جراح بفرستم یا حتی جنین فرزند ناقصم را سقط کنم...
من می‌توانم کتاب‌هایم را مقدس ندانم.
روزهای سختی گذراندم اما نمی‌دانم چطور...نمی‌دانم چگونه....به آدمی تبدیل شدم که با این روحیه، حالا ممکن است امیدی به پیشرفتش باشد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۸
خورشید

من در یک اتاقک شیشه‌ای به دنیا آمدم. گریه‌هایم از بیرون شنیده می‌شد، پس متوجه حضور من شدند و به من رسیدگی کردند. من هم متوجه حضور دیگران بودم و از شوق تکان دادن اسباب‌بازی‌ها می خندیدم. اما نمی‌توانستم اسباب‌بازی‌ها را در آغوش بگیرم.

من در اتاقک شیشه‌ای ام می‌نشستم...از روز تا شب...از شب تا روز و خیال می‌کردم. همه آن چیزهایی را که درباره‌اشان شنیده بودم و خوانده بودم را تصور می‌کردم و بدین‌سان می توانستم در دنیای واقعی بازشان بشناسم...دنیای واقعی پشت شیشه.

مثلا یادم هست که یک روز چمنزار را دیدم و شناختم. همان طور در اتاقک شیشه ای به سمتش دویدم و ساعت‌هایی را به شادمانی گذراندم. بله! اتاقک شیشه‌ای قابل حمل است و حتی خاصیت کشسانی دارد...به اندازه تمام دنیا کش می‌آید.

خوب یادم نیست چه زمانی خود اتاق شیشه‌ای را شناختم، اما یادم هست که یک روز بارانی بود. باران را می‌‍‍‌‌‍شناختم و در خیال، نوازش ترش را روی گونه ام و لای مژه‌هایم احساس کرده بودم. با نوک زبانِ خیالم ،مزه‌اش را چشیده بودم.

وقتی که قطره هایش را دیدم، شناختم و سرم را بالا گرفتم تا صورتم تر شود. حتی دهانم را باز کردم که عطشم را فروبنشانم. آن وقت بود که فهمیدم در یک اتاقک شیشه‌ای زندگی می‌کنم. چیزی که نامش را نه شنیده بودم، نه خوانده بودم و نه حسش را در خیال پرورانده بودم.

حالا اگر بگردم، این دور و بر، توی اتاق شیشه‌ای...تبری، پتکی، چکشی پیدا می شود حتما. اما می‌دانید...شما به اتاق شیشه‌ای تان عادت می کنید و نمی‌دانید که ترکش را دوست خواهید داشت یا نه. اتاق شیشه‌ای دریچه‌ای ندارد که بازش کنید و به بیرون بخزید که اگر خواستید بتوانید راه آمده را برگردید. اتاق شیشه‌ای، یکدست شیشه‌گری شده و تنها راه خروج از آن این است که بشکنیدش؛ مثل یک قلک سفالی...برگشت ناپذیر.


پ.ن: عنوان، بخشی از شعر شاملوست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۰۴
خورشید
من برای خودم یک خانه امن کوچک داشتم که گرم و راحت بود. مثل ماهی کوچکی درون تنگ بلوری اش که همیشه غذا برایش فراهم است و در آب زلال شنا می‌کند. درون خانه من هزاران کتاب توی قفسه‌ها مرتب چیده شده بود و هزاران حباب آرزو در هوا شناور بود.
یک روز یکی از این حباب‌ها از پنجره بیرون پرید و ماهی سیاه کوچولوی خیال مرا دنبال خودش کشاند. من دنبال حباب رنگیم از پنجره بیرون زدم و به راه افتادم. اولش کمی می‌ترسیدم تا آن‌که حباب زیبای من روی شانه تو نشست. جشن زیبایی برپا شده بود. حباب‌های رنگارنگ، چراغانی زیبای شهر، کوچه‌ها، درخت‌ها، خیابان‌ها مرا به وجد می‌آورد. من به دنبال تو راه دوری را در پیش گرفتم. آنقدر که دیگر مسیرها را به خاطر نمی‌آوردم. آن‌قدر که کتاب‌هایم را نمی‌شناختم.
اما تو یک روز رفتی و حباب کوچک مرا بردی. ماجرا به همین سادگی است. خودت فکر کن ببین من دیگر نه حباب رنگارنگی دارم، نه راه خانه امن کوچکم را بلدم. فقط توی چمدان کوچکی که به همراه دارم چتد کتاب است که هرروز صبح دربه دری را به خاطرم می‌آورد. تقصیر تو که نیست. اما من واقعا بین زمین و آسمان مانده ام و طول می‌کشد تا شهر هفت رنگ تازه‌ام، خانه کوچک امنم باشد. فقط طول می‌کشد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۵:۳۸
خورشید

ما احتمالا برای رنج کشیدن به جهان آمده‌ایم ولی بعید می‌دانم که برای غصه خوردن آمده باشیم. 

غصه نخوردن هنر بزرگی است که راز دوم زندگی است -اگر خوب رنج کشیدن راز اولش باشد. بی‌خیال بودن و در موسیقی غرق شدن و خوشگذرانی هم راه موقت خوبی است اما اینکه عاقبت یک شب بنشینی، اشک بریزی و تمام هورمون‌های استرس را از خودت دور کنی و بعد با عقل و منطق بگردی راهی پیدا کنی توی این دنیای غبارآلوده و مه گرفته، تکنولوژی پیشرفته‌ای است که به یاری ایزد منان از آن بی‌بهره نیستم:-)

خب من زیاد غصه می‌خورم اما عاقبت نوری هم می‌تابد به این کلبه تاریک غم‌گرفته....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۶ ، ۰۰:۳۶
خورشید
تنهایی آدم را قوی می‌کند آن‌قدر که یک روز می‌بینی می‌توانی در شیشه‌های رب و مربایی را که مادرت بسته است را بدون گرفتن زیر آب گرم باز کنی. آن‌قدر که به سادگی آب خوردن جهت را تشخیص بدهی و آدرس پیدا کنی. آن‌قدر که شب‌ها را تا صبح در دلهره و اشک و هراس باشی و صبح بتوانی به زندگی عادی‌ات ادامه بدهی. آن‌قدر که فراموش کنی....
اما تنهایی به آدم ذوق نمی‌دهد. آن‌چنان که هرقدر در شیشه باز کنی و ادویه و رب به غذا بزنی، هرقدر برای یک خوراک ساده ظرف کثیف کنی، هر قدر سیب‌زمینی ها را نگینی خرد کنی و بدانی کی روغن داغ شده و کی باید گوشت اضافه شود، باز هم غذایت نه رنگ غذای مادرها را دارد نه طعمش را.
اصلا هرچقدر غذایت هم خوشمزه باشد تنهایی خوردنش طعم گس مشمئزکننده‌ای می‌دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۷:۴۸
خورشید