خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

می‌دانم عجیب است، اما آدم مجموعه شگفتی‌هاست. پس بیایید به دردهای هم نخندیم. شاید شما هم نیمه شبی از خواب پریدید و به فاصله صدم ثانیه زدید زیر گریه. بعد که اشک تبدیل شد به هق هق، بلند شدید پناه بردید به مسواک و دهانشویه‌ای که از قبل خواب جا مانده بود که شاید علت بی‌خوابی‌تان این عذاب وجدان بوده باشد.

اما این دیوانگی این چنین ساکت نمی‌شود. پس شما ممکن است یک ساعت تمام مشغول زاری از ته دل بشوید و بعد به خودتان بگویید: درد دندان...درد دندان کلافه‌ام کرده. بعد کشف کنید که حتی قورت دادن آب دهان تمام فک و حلقتان را به درد می‌آورد. 

حالا باید در آینه نگاه کنید و به خودتان دلداری بدهید. چرا که مادرتان کنارتان نیست. خب البته که هیچ کسی در دنیا قرار نیست علت دردها و اشک‌هایتان را بداند. اما مادر شما کسی است که حتما از صدای گریه‌تان بیدار می‌شد. پس بهتر بود خودتان بیدارش کنید و به بهانه دندان درد در آغوشش گریه کنید تا این آغوش، اقلا با متعادل کردن هورمون‌هایتان درمانتان کند.

حالا که اینقدر مرفه نیستید که از چنین امکانی برخوردار باشید باید بروید کتری را روی شعله اجاق بگذارید و با ناامیدی دنبال یک کوفت و زهرماری بگردید که به جای کیسه آب جوش از آن استفاده کنید. بعد ممکن است معجزه‌ای شود و ذهن کندتان به جای روش احمقانه دیشب که کیسه نایلونی بود، بفهمد که بطری آب معدنی گزینه بهتری است.

[این جای متن باید یک نفس عمیق بکشید چرا که آب گرم که با فکتان مماس می شود آرامش عجیبی تمام وجودتان را فرا می‌گیرد] آرام آرام به این نتیجه می‌رسید که اتفاق مهمی نیفتاده و جهان و هرچه در او است سهل و مختصر است. شاید تصمیم‌های مهمی در این مرحله بگیرید. شاید هم یک مرحله قوی‌تر شوید.

به هرحال آرزو دارم روز و شبتان پر از کمپرس آب گرم باشد. فقط برای شمایی که مثل من اهل مسکّن نیستید بگویم که یادتان باشد، کمپرس آب گرم اثر آنی دارد. به محض اینکه برش دارید، باز سرما مثل طوفان روی شکاف لثه‌تان غوغا می‌کند و باز آب دهانتان را که فرو می‌برید، درد مثل گرگ به سراسر فک و حلقتان پنجه می‌اندازد. اما شما دیگر گریه‌هایتان را کرده‌اید و آن آدم ضعیف قبلی نیستید، به شرط آن‌که دلتان را به هیچ کمپرسی خوش نکنید.


پ.ن: عنوان از "کمپرس آب گرم" به عنوان فعلی تغییر پیدا کرد که نام آهنگی فرانسوی است. خب باید گوش کنید دیگر ...:-)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۶ ، ۰۴:۵۴
خورشید
دلم می خواهد نامه بنویسم و دلم عجیب می خواهد نامه بنویسم. کمی طول می کشد که خودم هم بخواهم نامه بنویسم. فاصله این دوتا به اندازه پیدا کردن یک مخاطب است و کمی حرف که برایش داشته باشم تا بتوانم چیز به درد بخوری بنویسم. اما دلم نمی فهمد که نامه نوشتن مخاطب می خواهد و حرف. مثل همین ایمیل که یک دریافت کننده دارد، یک سابجکت و یک متن و شاید کمی پیوست. دلم کودکی است که فقط می خواهد نامه بنویسم.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۲
خورشید

تهران اگر میانه ی آشوب می‌شود

دارد میانه ی من و تو خوب می‌شود

دل در دلم نبود که دستم به دست توست

جانا چه ساده کار تو مطلوب می‌شود

با عشق مزه کردم و مطبوع طبع شد

اینگونه است جنس تو مرغوب می‌شود

از این ستم به خدا شکوه می‌برم

اقدام عاشقانه که سرکوب می‌شود

"هر گه که دل به عشق دهم" زیر طعنه‌ها

بر چارمیخ رفته و مصلوب می‌شود

دل را اگر به کار جهان بسپری حیات

ملزم به صبر حضرت ایوب می‌شود

"داده فلک به مردم نادان زمام خود"

حالا بدان "چرا" و "که" منصوب می‌شود

پلکی به خواب رفته و سنگین و مست شد

پلکی نظاره کرده و مرطوب می‌شود

باید جهان معادله را ساده‌تر کند

پیچیده پیش رفته که مخروب می‌شود

بد=بد و خوب=خوب، عزیزم نگاه کن

یک روز این معادله، اسلوب می‌شود

روزی جهان به حرف دلم گوش می‌کند

روزی نزاع و حادثه مغلوب می‌شود....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۹
خورشید

مدت‌هاست از خودم شاکی‌ام که چرا کم می‌نویسم و مهم‌تر آن‌که چرا اینقدر بد می‌نویسم.

باید بگویم خب، بله! درست است که مثل قبل نمی‌نویسم اما در همین روزها می‌بینم که وقتی نوشته‌های دیگران را می‌خوانم که از همان چیزهایی است که من درباره شان می‌نوشتم، دیگر لذت نمی‌برم. اصلا از نوشته‌های خودم که منزجر می‌شوم. 

نوشتن بوی کهنگی می‌دهد. حرف زدن بوی نا گرفته. تا همین چند وقت پیش فکر می‌کردم آن‌قدر در زندگی غرق شدم که وقتی برای فکر کردن و نوشتن ندارم اما این لزوما بد نیست...حتی زمانی آرزویم بوده.

می‌دانید؟ حرف زدن از زندگی وقتی زندگی نکنید واقعا مسخره است. درست است که من همیشه آدم ایده‌آلیستی بوده‌ام. نه که حالا پراگماتیست شده‌ باشم اما خب حراف و لاف زن بودن هم چیز هم بدی‌است.

فکر کردن بدون زیستن، آدم را خزه بسته می‌کند. حرف زدن و نوشتن که خیلی هم نفرت‌انگیزتر است. چون وقتی فکرهایمان با دیگران به اشتراک می‌گذاریم کمی رنگ سخنرانی و نصیحت هم می‌گیر -حتی اگر قصدمان این نباشد.

تخبل را اما باید پرورش بدهم. چرا که همیشه ضعیف بوده و حالا ضعیف‌تر هم شده. اما تخیل می‌تواند معجزه کند.  باید روی آن کار کنم. تخیلم در بعضی جهات بی‌مصرف، خیلی فعال شده و در جهات سودمند ضعیف. از تصور کردن شرایط و موقعیت‌هایی که وابسته به دیگران باشد بیزار شده‌ام دیگر. به جای آن دوست دارم در خیالم خلق کنم، بسازم، گسترش بدهم.

پ.ن: اگر نیازی به نوشتن باشد این روزها، در دفتر یادداشت جیبی ام که اسمش را گذاشته‌ام «تهران نوشت» می نویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۸
خورشید

دلم گرفت مهندس! کتاب یعنی چه؟

مقاله در پی یک شعر ناب یعنی چه؟

چقدر کد بزنم این شبیه سازی ها

چو از تو هیچ نیاید جواب یعنی چه؟

دو چشم گود رفته خونین یکی به لپتاپ و

یکی در انتظار تو،  یعنی که خواب یعنی چه

نوشته ای دو سه خط در میان دفتر من

که حاصل محاسبه این حساب یعنی چه

تمام روز محو دستخط، چه می دانی

چو نیست صورت و خط و خضاب یعنی چه

بیا دمی بنشین با بهینه سازی ها

ببین بدون من این انتخاب یعنی چه

مهندسا!...توفقط واژه های شعرم را

"مهندسا"!...تو ببین این خطاب یعنی چه


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۵
خورشید

خداحافظ گاری کوپر را خوانده‌اید؟ خب بخوانید. مخصوصا تا وقتی از بیست سالگی دور نشده‌اید.

"سرنوشت یونانی" چیز عجیبی است. من از نزدیک با آن ملاقات داشته‌ام. سرنوشت یونانی "گریزناپذیر" است. همان طور که خدابانو آتروپوس.

من یک روز سرنوشت یونانی ام را حدس زدم. بعد تصمیم گرفتم برای یک بار هم شده از آن بگریزم. ناگهان دیدم سرنوشت رو به رویم ایستاده. 

می دانستم این سرنوشت یونانی است. می دانستم و می خواستم از آن فرار کنم. گفته بودم این بار فریب نمی‌خورم اما...

من با میل و رغبت به استقبال سرنوشت یونانی ام رفتم. به پیروی از منطق و در عین حال با آگاهی از اینکه سرنوشت یونانی ام این است.

سرنوشت راه‌های زیادی برای تحمیل خودش بر شما بلد است...

اما سرنوشت یونانی، خوب هم می شود، مگر نه؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۲۱
خورشید

خیال پرداز...خیال پرداز....

آن زمانی که نوشته پیشین را ارسال می کردم، گمان نمی کردم که بروم کتاب فروشی، روی عهدم که تا پول به دستم نرسیده و کتاب های قبلا خریداری شده را نخوانده ام، کتاب جدیدی نخرم، پا بگذارم و کتاب "شب‌های روشن" را که مدت هاست (یعنی پس از دیدن فیلمی به همین نام از فرزاد موتمن) می خواهم یخوانم بخرم، بیایم یکسره همه اش را لابلای ماجرا تعریف کردن هم اتاقی ها، بخوانم و با قهرمان خیال پرداز قصه آشنا بشوم.

قهرمان خیال پردازی که بی گفت و گو، صورتی از نویسنده اش است.

این خیال پردازی حرف ها دارد که باید به آن فکر کرد و از آن نوشت... 

#شب‌های روشن اثر داستایفسکی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۱
خورشید

چطور باید زندگی کرد؟

مگر بشر را از این پرسش گریزی هست؟ در هر گامی که بر می داریم و به زمین می گذاریم هزار بار این سوال تکرار می شود و گاهی آنقدر نزدیک و آنقدر سنگین که گویی چهره به چهره مقابلمان ایستاده و دست بر گلویمان می فشرد.

هزاران نفر درونمان بی وقفه در حال مبارزه اند و همه صورتک بر رخ زده - آن چنان که باز نمی شناسی شان. که این ندای خالص شخصیت من است که با یاوه گویی دگران به پیکار است یا غریزه پست و بی ارزش غرور که با حقیقت می جنگد؟

*

در کودکی همه چیز ساده تر بود. من فکر می کردم که می دانم چه می خواهم و اگر چه انتخاب بین خواسته ها دشوار می نمود اما حیاتی نبود. گزینه ها گرچه دور و بی ربط اما سرنوشت شان علی السویه بود. سود و زیانی در کار نبود.

حالا اما وسط راهیم. آن قدر که گاه دوراهی ها به بن بست می رسد و بیراهه. نیز آن قدر از ابتدا دور نشده ای که فکر بازگشت از سرت بیرون رفته باشد.

روزگاری همه جیز سرجای خودش بود. خودش بود و اینقدر بی-خود و دور از خود نبود.

زمانی من فکر می کردم که عشق به تحصیل علم مرا جزو برگزیدگان و پیشروان این راه می کند. اما آن موقع یا مرسوم نبود یا فکر من از درکش عاجز بودم که همه رهروان طریق دانش به من نزدیک نیستند. آن موقع بازار را نمی شناختم. آن زمان تحصیل پلی نبود برای رفتن به سرزمین آرزوها و کسی برای یک دهم نمره نمی جنگید. آن زمان که می گویم اشاره به مقطع خارجی از زمان ندارد. این یک زمان خیالی در ذهن من است. تصور کودکانه من از دنیاست. و چون در این زمان بزرگ شدم چیزی از مناسک مسیر حقیقی را نیاموختم. یاد نگرفتم که دلیل و برهان بیاورم برای یک پله بالاتر رفتن. یاد نگرفتم که سر درس هایی بنشینم که چیزی برای آموختن به من ندارند برای یک رده صعود کردن. این جا بود که با خودم دست به گریبان شدم: دارم یک دندگی می کنم یا راه درستِ دشوار را برگزیده ام؟ کردارم از ضعف شخصیت است و عدم پافشاری بر خواسته ها یا قوت شخصیت و عزت نفس؟

اما فقط این راه نبود.

من شبیه نویسنده ها هم نبودم. شبیه تاجران و مدیران هم نبودم. شبیه هنرمندان نبودم. شبیه مردم هیچ دسته ای که می خواستم در آن باشم نبودم. آن ها لابد خودشان هم شبیه هم نیستند. اما اغلب مردم یک دسته کارهای مشابهی می کنند که برای اقلیتی نامانوس است.

بودن در این اقلیت و آرامش داشتن شجاعت می خواهد. بودن در این اقلیت و پیروز شدن هیچ تضمینی ندارد. چه فایده که نتوانی بفهمی اقلیت عقب افتاده ای یا اقلیت پیشرو؟ حتی نفهمی که کدامش به حقیقت نزدیک تر است؟ تازه اگر هم بفهمی، باید یک روز بنشینی با خودت همه چیز را تمام کنی. بگویی من محصلی هستم که از روی احساسات درس می گذرانم. من نویسنده ای هستم که هیچ کدام از قوانین خوانده شدن را رعایت نمی کند. من تاجری هستم که درآمد آخرین چیزی است که برایش مهم است....

چیزی به خاطرم رسید. در کودکی داستانی خواندم: گربه ای که موش ها را دوست داشت. گربه مهربان قصه آنقدر اصرار کرد و قول داد به جماعت موش ها تا با یکی از آن ها رفیق شد و سر همین رفاقت هم موش بخت برگشته جانش از کف رفت و گربه شد مقصر ماجرا و خب...چه کسی تعجب می کند.

شاید هم مجبوری بگویی من گربه ای ام که موش ها را دوست دارم و آخرش هم موش ها را به کشتن دهی بدون آن که چیزی از گوشت لذیذشان گیرت آمده باشد.


جلد این کتاب وحشت انگیز هنوز در خاطرم هست. بیچاره می خواست رسم دنیای واقعی را به منِ کودک بیاموزد و آماده ام کند برای زندگی. اما نرود میخ آهنین در سنگ! لا تبدیل لخلق الله! حکم ازلی این بود...! آقا جان ما آدم بشو نیستیم!

(یادم هست که با هیجان برای مادرم تعریف کردم که: یه کتاب گرفتم اسمش بود گربه ای که موش ها را دوست داشت! هیجانم لابد از کشف یک اتوپیای فریبنده مستتر در عنوان کتاب بود. نتیجه وحشتناک این اتوپیا، مرا از لذت این رویاپردازی نینداخت!)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۲۹
خورشید
دوست داشت مینو صدایش کنیم و چه چیز بر عجیب بودن یک فرد بیش از این دلالت می کند که نامش مینو باشد؟ اصلا یک حالت دست نیافتنی... با آن هجای کشیده آخر و طنین خیال انگیزش...
مینو یک روز آمد و از آن مهم تر یک روز رفت و همه ما را در بهت و خیال جا گذاشت. البته نه همه ما را. خیلی ها هیچ وقت بهت زده نمی شوند و در خیال فرو نمی روند. اما مینو که زندگی اش پر از خیال بود ما را گذاشت و رفت. شنیدم ترک تحصیل کرده و مشغول کار شده و ازدواج و این حرف ها که البته می دانید که من نیمی از خاطراتم توهمی است. شاید هم ندانید. اما فرقی نمی کند چون به هرحال نیمی از خاطرات من توهمی است و شاید این هایی که درباره مینو شنیده ام فقط چیزهایی باشد که خیال می کنم شنیده ام. راستش من نمی دانم که چیزی واقعا اتفاق افتاده یا خوابش را دیده ام یا بهش فکر کرده ام. ازدواج مینو هم جز همین چیزهاست.
ما مینو را مسخره می کردیم که به نوک اتد می گفت مغز مداد یا به همینگوِی می گفت همینگوی. البته مسخره که نه. دستش می انداختیم و شوخی می کردیم. آن هم نه به خاطر اشتباهاتش. بلکه به خاطر اعتماد به نفسی که همراه این اشتباهاتش بود. اما او خیلی نازک بود. انگار دلش پر بود و همین دست انداختن ها کافی بود که برود یک گوشه گریه کند.
من هم مثل همه از تفاوتش و تظاهرش و تضادش و خاطرات الکی اش خسته شدم و رهایش کردم و مینو که رفت، شد یکی از حسرت هایم که کاش حداقل به حرمت همکلاسی بودن کمی با او حرف می زدم.
راستش من کمی با او حرف زدم. یک بار برایم از ناامیدی و ترک تحصیل گفت و من با او حرف زدم. ساده ترین حرف هایی که می توانستم بزنم. مینو فردایش با خوشحالی کودکانه اش به من گفت که هدفی پیدا کرده و می خواهد در دانشگاه IT بخواند. من از تاثیرگذاری ام خوشحال شدم. از این که تصمیم گرفته درس بخواند خوشحال شدم. چون آن موقع فکر می کردم کار درست درس خواندن است و راه موفقیت درس خواندن است و هرکس درس بخواند آدم خوبی است و اصلا هرکه شبیه من فکر کند و عمل کند آدم خوبی است. همان موقعی که هنوز پارامترهای تضمین کننده ای در زندگی ام بود و نقص های دنیا جز حاشیه اش بود و همه چیز اگرچه مبهم و ناقص اما اینقدر عبث و لعنتی نبود. همان موقعی که هنوز مرتب به خودم نمی گفتم که صادق هدایت و افکار خودکشی گونه اش برای دنیا کم ضررتر از زالوهای خوشحالِ چسبیده به دنیا و میل به بقا دار ِآشغالِ کثیف ِخون ضعفا مکنده است.
اما دیری نپایید. کلا امید برای مینو دیری نمی پایید. همیشه منتظر ناراحتی بود و نمی دانم چرا.
مینو برایم از دوست پسرش هم گفته بود و چقدر هم داستان دوستی شان ساده و دم دستی بود.
ما کارهای مینو را نمی پسندیدیم. مینو در دستشویی مدرسه با موبایل (که خودش جرمی نابخشودنی بود) حرف می زد و گریه می کرد و پیراهنی که برای دوست پسرش خریده بود را در مدرسه جا می گذاشت و یک بار وسط مدرسه از ناظم که به او گفته بود چرا بالای چشمت ابروست دلخور می شد و تاکسی می گرفت و میرفت خانه و دیگر نمی آمد. بعد هم پدرش را شرمنده می کرد که موقع تحویل گرفتن وسایلی که جاگذاشته بود باید پیراهن دوست پسر مینو را تحویل می گرفت و انکار می کرد که مال دخترش باشد.
مینو با خوشحالی برایم می گفت که پدرش قرار است برایش تلسکوپ بخرد یا برایمان می گفت که در خیابان سر او دعوا شده. ما باور نمی کردیم اما اگر هم راست بود پس مینو چرا خوشحال نبود؟
چرایش به من ربطی ندارد. چرایش را باید همان موقع که پیشم بود ازش می پرسیدم که البته به من نمی گفت.
 اما خب چه کار می توان بکنم؟ فقط می توانم حسرت بخورم و بپرسم: چرا؟ چرا؟ چرا؟
مینو رفت دنبال زندگی اش و اگر چه ما کارهایش را نمی پسندیدیم، اما شجاعتش قابل تحسین بود. مینو خواسته های خودش را داشت و حتما دلیل ناراحتی اش نرسیدن به شرایط مطلوبش بود و شرایط مطلوبش هم هر کوفتی بود شرایط مطلوب خودِ خود ِمینو بود نه برآیند میدان های بایاس.
ما فقط می توانیم برای مینو آرزوی خوشحالی بکنیم....
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۷
خورشید

می دانی دوست من! چندین شب بود که خوب نخوابیده بودم. چندین روز بود که خواب آلوده بودم. اما دیشب و امروز نه. پس چرا صبح انرژی نداشتم. چرا توی دلم خالی بود؟ انگار یکی مشت انداخته باشد و قلبم را و اعضای شکمم را کنده باشد. جای خالی اش مور مور می شود.
انگار که تکیه گاهی نداشته باشم. انگار زیرپایم خالی شده باشد و در حال سقوط باشم...
انسان را از رنجی که زیر آسمان می‌کشد چه منفعت است؟
نا امید شده ام، ناراحت شده ام، پشیمان شده ام، خسته شده ام اما این ها دلیل نمی شود که پیاده روی هم حالم را خوب نکند. دلیل نمی شود حوصله داستان خواندن هم نداشته باشم. دلیل نمی شود وا بدهم و منفعلانه برخورد کنم. پس چه؟

همه‌چیز پر از خستگی است. آنچه بوده همان است که خواهد بود، آنچه شده همان است که خواهد شد. در زیر این آفتاب هیچ چیز تازه‌ای نیست.

اینک من فرزانگی را به کمال افزودم، بیشتر از همگان، که پیش از من بر اورشلیم بودند. پس در یافتم که این نیز در پی باد زحمت کشیدن است. زیرا در حکمتِ بسیار، اندوهِ بسیار است. هرکس دانش را بیفزاید، اندوه را افزوده است. تمامی رنجی را که زیر آسمان کشیده‌ام، نفرت انگیز یافتم، از آن جهت باید به دیگری واگذارم که پس از من می‌آید. کیست بداند او که وارث من خواهد بود فرزانه است یا احمق؟ پس این نیز بطالت است.

مگر فرقش چیست؟ هیچ اتفاقی در بیرون نیفتاده. همه چیز در خود من اتفاق افتاده. انگار همیشه در حال سقوط بوده باشم اما چشم هایم بسته بوده یا چیزی بوده که فکر می کردم مرا وسط راه در آغوش می گیرد اما حالا محاسباتم غلط از آب در آمده است. حتی انگار که سقوط برایم صعود بوده و حالا دستگاه مختصاتم را 180 درجه نسبت به z چرخانده باشم.

  کیست بداند که روح انسان به‌بالا صعود می‌کند یا روح بهایم را که به‌پایین؟

و کیست که او را باز آورد تا آنچه را که بعد از او واقع خواهد شد مشاهده نماید؟

اصلا می دانی؟ حالا که فکرش می کنم همان صعود درست است. چون که شتابم g نیست. چون شتابم منفی است و همه اش سرعتم کم می شود. چون دارم انرژی پتانسیل جمع می کنم و انرژی جنبشی ام کم می شود. پس اُف بر دستگاه مختصاتی که بردار سرعت مرا در راستای منفی زد ترسیم می کند.

ای جوان، شادمان باش، به خواهش قلب خویش و بر وفق رؤیت چشمانت سلوک نما، لیکن بدان که به‌سبب این‌همه، خدا تو را بمحاکمه خواهد آورد. پس غم را از دل بیرون کن، زیرا که جوانی و شباب نیز باطل است.
شایسته آن است که انسان از آنچه به‌او رسیده و دارد، بخورد و بنوشد و از تمامی رنجی که زیر این آسمان می‌کشد این گونه بهره گیرد، زیرا که نصیبش همین است.
پس نان خود را به شادی بخور، شراب خود را به‌خوشدلی بنوش، زیرا خدا اعمال تو را قبل از آمدنت پذیرفته است. جامه‌ات سپید باشد، گیسوانت به روغن معطر، همه‌ی روزهای باطل خویش را با محبوبه‌ای که دوستش می‌داری به بطالت خوش باش. نصیب تو همین است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۹:۵۹
خورشید