خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

اخلاق بدی دارم که آخر قصه‌ها را فراموش می‌کنم. شاید هم اخلاق خوبی باشد اما واقعا اعصاب خرد کن است که تمام زیر و بم و ماجراهای جزیی و حس داستان را به خاطر دارم اما در نهایت به یاد نمی‌آورم که نتیجه همه این اتفاقات چه شد؟

یکی از داستان‌هایی که مدت‌هاست به صرافت افتاده ام که آخرش چه بود، "فرانکنشتاین" است. فراکنشتاین درباره موجودی است که پسری در آزمایشگاه خود خلق می‌کند و بعد نمی‌تواند او را کنترل کند. وحشت عجیبی بر داستان حکمفرما می‌شود. (البته خیلی از چیزهایی که از داستان‌ها و فیلم‌ها و وقایع روزمره به خاطر می‌آورم هم تخیلی است و ضمنا عادت به اغراق هم دارم بنابراین زیاد توجه نکنید) هیولا خرابی و فجایع زیادی به بار می‌آورد و چیزهای دیگر. اما در نهایت یادم نمی‌آید که چه کسی مغلوب می‌شود.

لکن یک پدیده شگفت‌انگیز در روزگار ما وجود دارد به نام "گوگل سرچ" که به جای همه چیز کارکرد دارد از جمله حافظه پس همین الان نگاه می‌کنم ببینم پدیده شگفت‌انگیز دیگر به نام "ویکیپدیا" چه می‌گوید.

خب ظاهرا هیولا پیروز ماجراست و تعجبی ندارد چون من چیزهای نامطلوب را سعی می‌کنم فراموش کنم. اما خیلی از چیزهای نامطلوب هم فراموش نمی‌شوند. مثل همین افکاری که مرا به یاد فرانکنشتاین انداختند.

افکار وحشتناک و مسمومی که خودم با خلاقیت خودم می‌سازمشان و بعد مثل هیولای دهشت‌انگیزی به همه چیز از جمله شخصیت خودم حمله می‌کنند و هرچه جلوی راهشان است می‌بلعند. احساسات بی پایه و اساسی که مثل هیولای فراکنشتاین از بدن‌های بی‌جان و بی‌ارزش ساخته شده‌اند اما ذهن و حس و غریزه چنان بهشان نیروی الکتریکی اعمال کرده که به اندازه یک هیولای عظیم جان گرفته‌اند.

گاهی به خودم می‌گویم که مهم نیست. این‌ها را خودم ساخته‌ام با مصالح بی‌روح و بی‌هویت پس به نابودی‌اش هم قادر خواهم بود. اما در اینجا فقط یک چیز به خاطرم می‌آید: "هیولای فرانکنشتاین" که دیگر تحت کنترل خالقش هم نبود و ویکیپدیا می‌گوید که سرانجام او را نابود کرد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۶
خورشید

«کسی که می خواهد همه را راضی کند، همه را از خود ناراضی می گرداند.»

این واقعا جمله ای هست که در زندگی بهش رسیدم. نه در مورد خودم. چون من هیچ وقت در زندگی ام تلاشی برای راضی کردن هیچ کس نکرده ام!!! (حتی خودم!) اما کسانی بوده اند که به شدت بهشان نزدیک بوده ام و این عادت بیمارگونه را داشته اند. حداقل نتیجه اش این بوده که "من" ازشان ناراضی شده ام. حق دارم!
وقتی با کسی قرار بگذارید و او نفر سومی را با خودش بیاورد برای راضی کردن او... وقتی پشت سر شما حرف بزنند و با آن ها همراه شود برای راضی کردنشان... وقتی تعهداتش نسبت به شما را نادیده بگیرد برای پاسخ به تقاضای دیگران...؟ این آدم به مرور همه را ناراضی می کند.
مصداق دیگرش این که جلوی روی همه پاسخ مثبت بدهد، بعد غر بزند که نمی توانم یا فلانی پرتوقع است و ... . خب دیگران را راضی نکن عزیز من! بهتر است کار نیک نکنی تا اینکه انجامش با تمام قلبت نباشد. (البته این عادت را خودم به شدت دارم. خودم هیچ وقت نه نمی گویم که دیگران را راضی نگه دارم. البته این به خاطر طلب محبوبیت نبوده هرگز. دلیل اولش این یوده که اصولا موقعیتم بین افرادی که از سر اجبار به آنها پاسخ مثبت می دادم طوری بوده که فکر می کردم اگر نه بگویم به نظر می رسد خودم را گرفته ام! (که البته دلیل قانع کننده ای نیست و کمی ضعف اعتماد به نفس در آن دیده می شود) دلیل دومش هم این بوده که خیلی دل نازکم! از این هایی که نمی توانند خشن باشند تا عدل اجرا شود!)
یک مدل دیگرش هم ترجیح روابط به همه چیز است. در این حالت، بیمار(!) سعی می کند روابط را هرجوری هست حفظ کند. حتی اگر رفتار مطلوبی با او نشده باشد.  اگر این تحمل بدرفتاری از روحیه ایثار باشد عالی است. اما اگر از این مدل های غربی "گسترش روابط اجتماعی" و "لبخند بزن تا همه جذب تو شوند" و "آدم ها یک روز به کار هم می آیند" و این مزخرفات باشد، به شدت محکومش می کنم. به هر حال: الاعمال بالنیات!
فقط خواهشا به هر دلیلی که روابطتان را علیرغم برخی مشکلات حفظ می کنید، "کینه ای" نباشید. نفرت انگیزترین آدم ها به نظرم آدم های "تلافی جو" هستند. اگر دلخورید حرف بزنید تا سوء تفاهمات برطرف شود.
به طور کلی آدمی که خوبی کردن را دوست دارد، با آدمی که می خواهد همه از او راضی باشند زمین تا آسمان تفاوت دارد؛ گرچه مرز بین این دو بسیار باریک است. 

این لینک را نخوانده ام. اما اگر به بحث علاقه مند بودید می توانید بخوانید! 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۸
خورشید

آدم باید در سحری دل‌انگیز، چشم‌هایش را رو به آسمانی گله به گله پوشیده با ابرهای سفید مات باز کند و صدای پرنده‌ها را بشنود: فریادهای جیک جیک‌ و طنین قارقار و هزاران صدایی که من بلدشان نیستم در این شهر بی‌پرنده. بعد هم به استناد "گفتم این شرط آدمیت نیست/مرغ تسبیح‌گوی و ما خاموش" با نوای طبیعت هم‌صدا شود.

آن وقت گرسنگی صدای شکمش را درآورد و آدم برود از درخت انجیر ده قدم آن طرف‌تر، رسیده‌ها را بچیند، برود در آب خنک رودخانه که حالا درخشش کم‌فروغ پرتوهای خورشید طلا-آذینش کرده بشوید تا پاسخ این غریزه باشد.

"تفکر عصر طلایی" برای من گاهی پیرامون جوامع دهقانی شکل می‌گیرد. یک همراهی با طبیعت بدون شکار و خشونت. گاهی همان هم خسته کننده به نظر می‌آید و یک جور غارنشینی و زندگی بدوی، حتی بدون تکنولوژی کشاورزی جذاب‌تر به نظر می‌رسد.

اما آخر شهر هم می‌تواند زیبا باشد. زندگی در شهر فقط باید در یک باغ ایرانی آرام باشد، در عمارتی با پنجره‌های مشبک و شیشه‌های رنگی و مقرنس و گوشواره. زیر سایه درختان، صدای آب آرامت کند و گاهی نور از لابلای برگ‌ها صورتت را نوازش کند.

بعد دوچرخه‌ات را برداری، از کنار رودخانه رکاب بزنی تا مقصد. همکارت دو ـ سه تا شاخه گل گذاشته‌باشد روی میزت ـ همینطور بی‌دلیل و لبخند از لبان مراجعه‌کننده شره کند بچکد روی میزت و دست‌هایت بوی لبخند بگیرند و بعد کیبردت را لبخندی کنند و نوشته‌هایت لبخندرنگ شوند.

از پس چای عصرگاهی ـ دراستکان سرخ کمرباریک ـ هم خودنویست را در جوهر آبی رنگ بزنی و نامه را با دو، تای مهندسی شده سه لا کنی و در پاکت کاغذی نه‌چندان سفید با رطوبت زبان محبوس کنی و .... واااای بوی چسب تمبر!!!

در این میان گربه ملوس ساکن باغ ایرانی فریاد گرسنگی سر داده و منتظر غذای امروز است و پرنده‌های گونه‌گون بر سر شاخساران چنار و سپیدار و نارون هم.

نامه را می‌گذارم سر طاقچه، کنار چراغ گردسوز ـ نه آنقدر نزدیک که بوی نفت بگیرد  ـ و با تاریکی هوا سرم را روی نازبالش اشک می‌گذارم به انتظار فردا که بفرستمش اما....

شب از نیمه نگذشته که دستی را روی گردنم احساس می کنم که به عطر اقاقیا آغشته است. دیگر نیازی به فرستادن نامه نیست ....

زندگی می‌تواند همینقدر قشنگ باشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۴
خورشید
این نوشته را بخوانید و سعی کنید مرحله به مرحله خودتان را روانکاوی کنید. بسیار مفید خواهد بود:


این هم صرفا جهت اطلاع:


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۷
خورشید
ظهور وبلاگ، یک اتفاق بزرگ در زندگی آدم ها بود. به طور خاص در زندگی افرادی که دستی به قلم دارند، وبلاگ نویسی نقش مهمی ایفا کرد. با وبلاگ، هر کسی رسانه ای داشت؛ می توانست مخاطبینی گوناگون و متعدد داشته باشد و حداقل اینکه می توانست یک انگیزه برای تداوم بر نوشتن داشته باشد.
به شخصه می توانم بگویم وبلاگ نویسی کمک بسیار زیادی کرد که من سبک خودم را در نوشتن پیدا کنم و حتی از سلیقه مخاطب آگاه شوم. اگرچه هنوز نتوانسته ام، دقتی برابر آنچه روی کاغذ به خرج می دهم، در وبلاگ نویسی نشان دهم، یا با آن وسواس کلمات و عبارات را به کار برم، اما در مورد اینکه افکارم را چطور بیان کنم، و اصلا می خواهم چه افکاری را انتشار دهم، تجربه زیادی کسب کردم. اما متاسفانه دنیا همیشه یک جور نمی ماند و دائما در حال تغییر و تحول است و این هم خوب است هم می تواند بد باشد.
وبلاگ ها با ظهور فیسبوک کمرنگ شدند. اما خب... فیسبوک هیچ ربطی به وبلاگ نداشت. فیسبوک یک شبکه اجتماعی برای گسترش ارتباطات بود، اما وبلاگ یک رسانه است؛ یک رسانه شبیه مطبوعات. بنابراین ما وبلاگ نویس هایی که اهل کپی ـ پیست کردن مطالب شاعرانه و عکس های عاشقانه یا نوشتن خاطرات روزانه نبودیم، تمایلی به همگام شدن با موج بعضی از وبلاگ نویس ها برای کوچ کردن به فیسبوک نداشتیم. ما لایک کردن نمی خواستیم، دوست مجازی نمی خواستیم، وگرنه همان زمان اوج وبلاگ نویسی هم از این وبلاگ به آن وبلاگ می رفتیم و کامنت می گذاشتیم که : «وبت عالیه. منو با اسم ... لینک کن». اما ما دنبال نوشتن بودیم و حداکثر بحث کردن و می خواستیم مخاطب واقعی و خودجوش پای منبرمان بنشیند.
بعدها رسانه های دیگری آمد. از بین اینها توییتر، وبلاگ نویسی مرا دچار چالش کرد. گاهی چیزی در ذهنم بود که طبعا می بایست روزها و بلکه سالها در ذهنم بالا و پایین برود و سبک سنگین شود و به یک "ایده" برای نوشتن یا حتی یک "ایدئولوژی" برای مطرح کردن تبدیل شود و بعد بنشینم پیکره اش را از خمیر کلمات بتراشم و با وسواس سوهان کاری کنم و رنگ و لعابش بدهم تا اگر نه اثری خوش نقش، یا عقیده ای خوش فکرانه، اما اقلا به یک مقاله خوشخوان و قابل بحث بدل شود. اما تنها به یک توییت احساسی ختم می شد و از ذهنم خارج.
اما مزایای این کار این بود که با کمی درایت و پرهیز از غلبه احساسات می توانستم حجم شخصی نویسی ها و مطالب احساسی در وبلاگ را کاهش دهم و به کانال دیگری برای ارائه بفرستم که البته هنوز درگیر بهینه سازی این عملیاتم.
تا اینجا وبلاگ نویس های صاحب فکر و قلم و "نه ـ کپی کار" دوام آوردند. اما روزها گذشت و اسمارت فون "دست هر کودک ده ساله شهر" پیدا شد. بعد تلگرام همه چیز را به حاشیه راند. به ویژه با افزودن قابلیت کانال، تلگرام تریبون همه جور آدم و گروه و کمپانی رسمی و غیر رسمی شد.
تلگرام واقعا از هر جهت خوب و بی نظیر است.راحتی و سادگی برنامه، باعث شده هر گروهی «با احداث یک باب کانال تلگرام» در صدد انتشار عقاید یا تبلیغ محصول خود باشد. از طرفی خیلی از افرادی که اساسا نه اهل مطالعه بودند نه وبگردی و نه حتی تکنولوژی، روی خوشی به پیام رسان های موبایلی نشان دادند. تا جایی که خیلی ها که اصلا راضی نمی شدند مطلبی را برایشان ایمیل کنی یا حتی بعضا ایمیل نداشتند، وقتی پای تبادل اطلاعات به میان می آید، هنوز دهان باز نکرده ای جواب می دهند: «تلگرامش کن!» و اینها زمان زیادی را هم صرف خواندن مطالب کانال ها می کنند که البته این دسته را در ادامه بیشتر بررسی می کنیم.
این مسائل باعث شد خیلی از وبلاگ نویس ها، تبدیل به ادمین کانال شوند. اما از نظر من این کار کمکی به افزایش مخاطبانشان نمی کند. نخست آنکه آدم هایی که در بالا ذکر کردیم که اهل مطالعه یا حتی وبگردی نیستند و تلگرام آن ها را مجبور به خواندن کرده است، اساسا کانال این وبلاگ نویس های محترم را دنبال نمی کنند. حداکثر تلاش این دوستان عضویت در کانال های جوک، اخبار حاشیه ای هنرمندان و ورزشکاران، اشعار عاشقانه و نهایتا کانال آشپزی و مدل های بافتن مو، به عنوان کانال های علمی و آموزشی است.
دوم اینکه خود راحتی و در دسترس بودن کانال های تلگرام، گاهی برای مطالب قابل تعمق دافعه ایجاد می کند. چون مخاطب را کمی بی حوصله می کند و به سرسری خوانی و skim کردن عادت می دهد یا باعث می شود او هنگام خستگی و برای سرگرمی به تلگرام مراجعه کند.
ایراد فنی تر آن که اصلا ساخنار تلگرام قابلیت هایی که وبلاگ ایجاد می کند را ندارد. مخاطبان امکان ارسال نظر ندارند. پیوندهای وبلاگ باید به تبلیغات مزاحم کانال ها تبدیل شود. دسته بندی و برچسب گذاری هم معنی می شوند. امکان ویرایش، تهیه پیش نویس، تنظیمات ارسال و ... وجود ندارد و مواردی از این دست.
تنها حسنش همان راحتی مخاطبتان در دنبال کردن مطالب است که آن هم در بالا دافعه ملازمش را شرح دادم.
در حال حاضر بین دوستان وبلاگ نویسم که از نزدیک می شناسمشان، فقط من وبلاگ نویس مانده ام و بقیه صاحب کانال شده اند. خودم حتی ریزش مخاطب را احساس می کنم. چه اینکه خیلی از آن هایی که با صحبت کردن درباره آخرین مطلبم یا کامنت گذاشتن ذیل آن غافلگیرم می کردند، پس از گذشت یک سال از مهاجرت من به وبلاگ جدید، هنوز نشانی ام را نپرسیده اند. اما من هنوز می خواهم آخرین مدافع سنگر وبلاگ نویس ها باشم.
من همیشه آدم سنتی و تغییر نکنی بوده ام اما اینجا حرف از تغییر نکردن نیست چرا که خیلی هم بدم نمی آید تلگرام نویس شوم. اینجا حرف از اعتقاد است و اصالت. مساله درست و نادرست است. دوستان من، تلگرام وبلاگ نیست. تلگرام یک اپلیکیشن فوق العاده عالی پیام رسان است. لطفا گوش کنید.
پس اینکه گاهی از وبلاگ نویس ها تعریف می کنم و به مخاطبان شبکه های اجتماعی ایراد می گیریم به دلیل یکی بی حوصلگی در خواندن است و دیگری رویکردی که در سال های اخیر نشان داده اند. وگرنه در اصل قضیه تفاوتی نمی کند. ضمن آن که مقصود اصلی استفاده به جا از هر کدام است. چه در بیان مطالب خود، چه در خواندن هر کدام.
*
این روزها در خیال یکپارچه سازی شبکه های اجتماعی مختلف هستم. برنامه ای کاربردی که با آن بشود تریبون های مختلفت را که هر کدام برای کار خاصی طراحی و بهینه سازی شده اند مدیریت کنی. البته نمی دانم ما آدم ها چرا این شکلی هستیم. همه المان های یک میز کار را در یک رایانه کوچک جای داده ایم و بعد هم موبایل. حالا هم می خواهیم همه اپلیکیشن ها را یکی کنیم. از بس که بمباران اطلاعات می شویم. از بس که حرف می زنیم جای زندگی کردن. اما به هرحال هر اتفاقی بیفتد وبلاگ نباید نابود شود. اگر قرار است به سهولتش اضافه شود از کارایی اش نباید کم شود.
آن زمانی که حضرت فردوسی داشت زحمت می کشید برای سرودن شاهنامه، شاید فکرهای ناامید کننده ای عذابش می داد؛ شاید خیال می کرد زبان فارسی نابود می شود و کتابش خریداری ندارد. اما زحمت کشید و عجم زنده کرد بدین پارسی.
هر نویسنده ای شاید در زندگی اش چنین حسی داشته است، اما نوشته. هر ناشری شاید ترس از کتاب نخوانی داشته باشد، اما کتاب چاپ کرده. من هم وبلاگ می نویسم. حتی اگر وبلاگ نویسی طرفداری نداشته باشد تا زمانی که سایتی مثل بیان سرویس وبلاگ نویسی می دهد، من وبلاگ می نویسم. به احتمال زیاد خیلی هم خوب نمی نویسم اما آنقدر می نویسم تا آن هم درست شود. شاید پس از سال ها روزی مورخی یا باستان شناسی بلاگ مرا از پستوهای سرور بیان پبدا کند و برایش شرح و تحلیلی بنویسد. شاید قرن ها بعد صاحب لقب آخرین وبلاگ نویس دنیا بشوم. آن وقت بسیار هم خوشنود خواهم بود. زنده باد وبلاگ نویسی!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۲۷
خورشید

حالم بد است. نه خیلی بد که غر بزنم. اما نه خیلی خوب. آنقدر که بیایم نگاه کنم که شاید پیامی چیزی آنقدر مثبت باشد که خوشحالم کند. چون هیچ چیز اینگونه ای وجود نداشت پس خودم همت کردم و در وبلاگی که مدت ها کامنت نگذاشته بودم، کامنت گذاشتم تا حداقل یک حس بد را از خودم دور کنم.

حالم این طوری بد است.

و حال بد خیلی وقت ها از این است که خودمان را مقایسه می کنیم. با دو چیز، که هر دوتایش الان در مورد من صدق می کند.

1) با استانداردهای موحود که عوام آن ها را معتبر می دانند و تو هم برای اینکه در چشمشان بیایی باید آن شکلی باشی. خوشبختانه من در مقابل این مقایسه تا حد خوبی مقاومم و تاثیر نمی پذیرم و این خوشبختی زمانی بیشتر می شود که از خاله زنک های اطرافت جدا می شوی و با آدم های درست و حسابی تر و خوش فکرتری نشست و برخاست می کنی.

2) مقایسه خودت با اطرافیانت که مثلا همه چقدر درس می خوانند و من چقدر درس نمی خوانم و این البته فقط به خاطر این است که جامعه تو را با اطرافیانت مقایسه می کند، وگرنه خودت که اگر دلت می خواست آن شکلی بودی. حرف اطرافیان آدم را بیچاره می کند. انتظار هی درس خواندن و هی مدرک گرفتن بدون توجه به اهداف و ارزش هایت بیچاره ات می کند. «فلانی با آن رتبه افتضاحش ارشدشم گرفت تو که رتبه ات خوب بوده و شاگرد اولی و سهمیه داشتی الکی خودت رو عقب اتداختی» آدم را بیچاره می کند. این عبارت "عقب افتادن" بدون توجه به اینکه تو تازه فهمیده ای چقدر با درس خواندن از زندگی عقب مانده ای و حالا داری به علایقت می رسی، آدم را بیچاره می کند. 

این مقایسه ها آدم را متوهم می کند. دیگر خودش هم نمی فهمد چه کاری را واقعا می خواهد بکند. جز اینکه پیام هایش را به امید کلیدواژه مثبتی زیر و رو کند و بعد دل نوشته بنویسد و چشم هایش خیس بشود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۳
خورشید
کاموای آبی چرک، یک روز سررشته اش میان کامواها پیدا شد. دختر گیسو گلابتون، همان طور که یک دسته از موهایش را روی شانه راست و دسته دیگر را روی شانه چپ انداخته بود، رشته را گرفت. هر روز کاموای آبی چرک بلند و بلندتر در میان کامواها جا باز کرد. دختر با خودش گفت: «کاموای آبی چرک! کاش می شد شال گردنی از کاموای آبی چرک ببافم! اما افسوس که یک تکه کامواست. یک تکه کاموای آبی چرک، که معلوم نیست چطور سر و کله اش میان کامواهای من پیدا شده.»
روزهای زیادی از پس آن گذشت. دختر گیسو گلابتون، با سنجاق بنفشی در مو، شال گردن بافت. شعر گفت. روزنامه خواند. گاه گاهی دلش به درد آمد و دور از چشم دیگران اشکی ریخت. گاهی هم خندید. حتی یک بار سررشته را دنبال کرد و دید کاموای آبی چرک، یک تکه کاموای آبی چرک نیست. بلکه یک کلاف کاموای آبی چرک درست میان دستانش جا خوش کرده. یک کلاف، که حالا به چشم او، یک شال گردن آبی چرک بود.
عکس کاملا تزئینی است. نه شال گردن دارد، نه آبی چرک، نه دختر گیسو گلابتون سنجاق بنفش. فقط عکس خوشگلی است.

یک روز دختر گیسو گلابتون به خانه برگشت و سراغ کلاف کاموای آبی چرک را گرفت. اما آن را نیافت. همان طور که سنجاق بنفشی را به دسته موهای روی شانه چپ می زد، با تعجب دید یک پیراهن آبی چرک به جای کلاف آبی چرک منتظرش است. پیراهنی درست به قامت دختر. انگار کسی با دقت و وسواس برای او بافته باشد.
کلاف آب چرکی که باید شال گردن می شد، حالا یک پیراهن زیبا بود.

هنوز هم منتظر ادامه اش هستید؟ بسیار خب ... 
دختر پیراهن را به دور افکند. به یک شال گردن لیمویی فکر کرد و یک پیراهن بنفش شاید. همین. انتظار دیگری که نداشتید؟
راستی یادم نبود بگویم که دختر گیسو گلابتون، رنگ آبی را دوست داشت:-)

پ.ن: عنوان می تواند اشاره ای باشد به The Girl In the Green Scarf. می تواند هم نباشد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۵
خورشید

این روزها کمی کتاب بخوانیم!

من دارم «حسین، وارث آدم» را می خوانم. یک پیشنهاد برای امشب و فردا، می تواند تورقی بر این کتاب باشد. بخش "ثار" کوتاه و عالی است!


دانلود کتاب



بعد نوشت: این کتاب را عادت داشتم شب ها پیش از خواب بخوانم. هر شب. حدود دو هفته. و حالا که تمامش کرده ام به شدت جایش در ساعت های قبل خواب خالی است و عمیقا دوست دارم دوباره و چندباره شروع کنم به خواندنش. من اصلا بلد نیستم چنین کتاب عظیمی را تعریف کنم. نسخه هم دوست ندارم بپیچم. اما تنها می توانم بگویم که حتما آدم باید بخواندش وگرنه خیلی عقب می ماند!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۵
خورشید

آن متن نابود شده را دوباره نوشتم و آماده کردم برای انتشار. اما این کجا و آن کجا. مطالب کلی همان است، اما توضیحات برخی مطالب کم و توضیحات دیگری اضافه شده است. به طور کلی از حالت احساسی آن موقع، کمی تحلیلی تر شده است و ...

***

نیمه شب از خواب برخاستن و شروع به نوشتن کردن، حکایت از دیوانگی ندارد. حکایت، حکایت خودشناسی است. ولع انسان درمانده و حیران برای نوشتنی که آدم را به شناخت می رساند. لیکن دیوانگی، بدون شک در زندگی جاری است. رفتار های عجیب و غریب و غیر قابل پیش بینی که آدم را از شناختن خودش عاجز می کند.

مثلاً زیر بارش باران، افکار خودآزارانه را ورق زدن ـ آرزوی گرفتاری کردن، برخلاف همیشه بی حوصلگی کردن با کودکان آن هم در آن هوای فوق العاده، و همه این ها در حالی که در ذهنت یک ترانه ی شاد سمنانی را زمزمه میکنی؛ آن هم ترانه ای بهاری، در فصل پاییز.

این ها همه رفتارهای ناخودآگاهانه توجیه نشدنی است که ظاهر و باطن آدم را فرسنگ ها از هم دور می کنند. آدم حتی گاهی خودش، در پی این رفتارهای خودش، به خود بر چسب هایی می زند که با اصل و ذات و شخصیت او، فاصله دارد. آدم در شناختن خودش بی حوصله است؛ و البته ضعیف و دست تنها.

یکی از این برچسب هایی که می توانم به خودم بزنم ، «لگد به بخت خود زننده» است! فرصت سوزی و اقدام نکردن برای پیروزی، همواره از استعداد های شگرف من بوده و پشت هر تعلل هم، یک درگیری ذهنی.

اما بگذریم که نمی خواهم از خرابکاری هایم بگویم که نه تنها مایه آبروریزی است، بلکه توضیح هر موقعیت و درگیری ذهنی پشت آن تعلل هم فرصت دیگری را می طلبد. اما برایتان مثال اغراق شده ای می زنم که قابل درک باشد، اگرچه خود تخریب گرانه!

گاه خودم را تصور می کنم که روزی، کسی که مدت ها به او علاقه مند بودم و او بی خبر و من مشتاق!، از احساس متقابلش می گوید، و آن وقت من همه چیز را درون خودم انکار خواهم کرد و او را از خود خواهم راند! چرا؟ مفصل است و شاید درک ناشدنی!

می خواهم کلاه خودم را قاضی کنم. اما کلاهم از این وظیفه سنگین شانه خالی می کنند. چه او گمان می کند که کارش به دشواری قاضی پرونده «شهلا» است! درست همان زمانی که شهلا می گوید: دارم میگم آقای قاضی...من  کشتمش...مــــن کشتمش. و قاضی می پرسد: پس به قتل اعتراف می کنید؟ آن گاه، شهلا با حالت حق به جانب خاصی که فقط از یک مجنون می توان انتظار داشت، پاسخ می دهد: نه، کی گفته من کشتمش؟

حق با کلاه من است... او را یارای این قضاوت نیست!

آمارانتای "صدسال تنهایی" را به یاد می آورم. با پیتروکرسپی چه کار کرد؟ و بعد با سرهنگ جرینلدو مارکز؟ شاید بگویید از غرور بود، یا عذاب وجدان! اما من معتقدم روح آدمی، پیچیده تر و افکار او گسترده تر از این برچسب هاست. هزار حرف نگفته و راز نهفته در هر سینه ای است که بر صاحب خویش هم پوشیده است.

پس این بار "سینوهه" را به یاد می آورم در مرگ فرعون! چندین دلیل برای همکاری خودش با آن دسیسه گران می آورد ـ و چقدر هم صادقانه و با شهامت! اما خودش هم نمی داند دلیل اصلی کدام است. و این حتما برای همه تان قابل لمس است که دلایل مختلفی را برای عملتان متصور شوید اما ندانید که کدام یک به راستی برانگیزنده تان بوده. و اگر همه با هم بوده اند، کدام یک است که در غیاب سایر دلایل هم، توانایی برانگیختن تان را داشته است؟ من همیشه در مقابل این پرسش سپر انداخته ام!

(گاهی از درگیری های ذهنی، ار عصبانیت از دست خودم می خواهم اینگونه فرار کنم: سرم را بکوبم به دیوار و مغزم بپاشد همه جا تا خیالش از این همه فکر راحت بشود. یا اسلحه ای بگیرم روی شقیقه راست! آن وقت اگر از دو چیز عصبانی باشم، یکی هم روی شقیقه چپ! و اگر از سه چیز، یکی روی پیشانی، نمی دانم با کدام دست! و پشت سر، و زیر گلو، بالای سر، درون دهان!

میتوانستم کاسه سرخودم را باز کنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ پیچ کله خودم را درآورده، بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ.
همه از مرگ می ترسند، من از زندگی سمج خودم.
من دیگر نمی خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
خسته شدم، چه مزخرفاتی نوشتم؟ با خودم می گویم: برو دیوانه. کاغذ ومداد را دور بیانداز، بیانداز دور، پرت گویی بس است. خفه بشو، پاره بکن، مبادا این مزخرفات به دست کسی بیفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟ اما من از کسی رو دربایستی ندارم، به چیزی اهمیت نمی گذارم، به دنیا و مافیهایش می خندم. هرچه قضاوت آن ها درباره من سخت بوده باشد، نمی دانند که من پیشتر خودم را سخت تر قضاوت کرده ام. آن ها به من می خندند، نمی دانند که من بیشتر به آنها می خندم، من از خودم و از همه خواننده این مزخرف ها بیزارم. //زنده به گور-صادق هدایت//)

***

 ریاضیات شانه بر زلف پریشان عالم است!

 فکرش را بکنید! اگر ریاضی نبود فیزیک و شیمی و زیست شناسی و پزشکی و ژنتیک و مهندسی چقدر بی معنا بود. 

چقدر هیجان انگیز است که از یک کمیت ملموس فیزیکی، انتگرال و مشتق و کرل و دیورژانس بگیری و به یک کمیت ملموس دیگر برسی! انگار خالق عالم، یک ریاضیدان بزرگ باشد ـ سبحانالله عما یصفون!

با این حال یک عدم قطعیت بزرگ همراه ماست در کفایت اطلاعات و یک عدم حتمیت بزرگ در جامعیت استنتاجات! همیشه نیوتنی هست از ورای گالیله و انیشتین بزرگی که در رد یا حتی تعمیم نیوتون خواهد آمد.

عرفا می گویند که روح در این توصیفات نمی گنجد: فرموله ناشدنی است. واقعا روزی نخواهد آمد که بتوانیم عملمان را بر مبنای فکرمان توضیح دهیم؟ چنانچه پدیده ها را بر مبنای علل و قوانین؟ قانعم به که این قوانین "نسبی" باشند، قانعم به این که حتی "کلاسیک" باشند، به "سرعت های نزدیک به نور" کاری نداشته باشند، "زمان" و "مکان" را به هم ندوزند، اما همین طور ساده و کلاسیک "ما" توجیه کنند.

راستی آیا ذهن ما شبیه کامپیوتر نیست؟ نمی خواهم از "مکانیسم" بگویم و "ماشین انگاری" کنم. نمی خواهم بگویم ورای این جسم مادی و منطق دو دو تا چهارتا چیزی نیست. اما همین جسم ... همین مغز ... آیا طبیعی و ماشینی نیست؟

این که میگویند ماشین ـ ربات، کامپیوتر، هوش مصنوعی و... ـ تفکر ندارد و بشر دارد، آیا سفسطه نیست؟ از کجا معلوم که ما قدرت تفکر داریم؟ از کجا معلوم که خداوند از عقل کل خود استفاده نکرد برای پیاده سازی "هوش مصنوعی" در ما؟

همان طور که ما برنامه می نویسیم برای کامپیوتر که چطور جمع و تفریق کند، خالق ما برایمان ننوشت؟ ـ که به ما اندیشیدن آموخت؟ و علم و یادگیری، آیا نرم افزاری برای ارتقای کیفیت محاسبات ما نیستند؟

راست نمی گویند که بشر چیزی جز حافظه اش نیست و اگر حافظه ی دو انسان را باهم عوض کنند آن دو انسان به هم تبدیل خواهد شد؟ کمی به این فرضیه فکر کنید! مگر نه این است ما با آموخته هامان زندگی می کنیم؟

و احساسات! قراردادی نیستند؟ فیزیولوژیک نیستند؟ مگر خشم و شادی و غیره و ذلک را با غدد و هورمون ها پیوندی نیست؟ پس چرا عشق را زاده ی جسم و ذهن ندانیم؟ واقعاً جامعه به ما یاد نداده که در هوای بارانی حالی به حالی شویم و با چنان غمزه ای، چنین جانی دهیم؟ و آیا آب و هوا و مشاهده منظره های طبیعت، در پایین و بالا رفتن ترشح هورمون ها و پس از آن، تغییر حس و حال ما بی تاثیرند؟ دقت کنید که اصلا با ارزش انسان و کرامت او کاری ندارم.

من اینجا نظریه نمی پردازم. بنیانگذار مکتب «کامپیوتر انگاری مغز» هم نیستم! فقط دارم افکار و تردیدهایم را برایتان بازگو می کنم و می خواهم در ادامه ی آن متن سرگردان در باب عجز انسان در خودشناسی، این پرسش را مطرح کنم که:

آیا تمام افکار و اعمال ما را علتی در ضمیر ناخودآگاه و حافظه و تجربیات گذشته و شرایط فعلی مان به انضمام قوانین و علل توضیح دهنده جسم و ذهن و شاید روح ما نیست؟ و اگر هست آیا بشر را توانایی دستیابی به آن خواهد بود؟

 اگر باشد، بدون شک «ریاضیات آدم شناسی» خواهد بود و قطعا "ریاضتی" است عظیم تر از «ریاضیات عالم شناسی»!

 و به خاطر می آورم آن زمانی را که قسمت پانزدهم سریال "قهوه تلخ" را دیدم که آن روانشناس، به قهرمان داستان می گوید این ها که می بینی درون آشفته توست! و این طور نوشتم که: «قهوه ای که ما را به درون مان می برد، به راستی تلخ است!»



۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۲
خورشید

چه هوایی! عجیب بارانی!

                                دل من تنگ ِ توست، می دانی؟

غرش رعد را که می شنوی

                                فرض کن هق هق پریشانی

برق، تعبیر حالت دل ماست

                                که به عشقت شده است نورانی

با صدایی ظریف و پیوسته

                                می زند قطره ها به پیشانی

گویی این اشک چشم من باشد

                                که تو را آمده به مهمانی

زیر باران برو، مرا دریاب

                               تو که عاشق شدن نمی دانی!  

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۸
خورشید