اخلاق بدی دارم که آخر قصهها را فراموش میکنم. شاید هم اخلاق خوبی باشد اما واقعا اعصاب خرد کن است که تمام زیر و بم و ماجراهای جزیی و حس داستان را به خاطر دارم اما در نهایت به یاد نمیآورم که نتیجه همه این اتفاقات چه شد؟
یکی از داستانهایی که مدتهاست به صرافت افتاده ام که آخرش چه بود، "فرانکنشتاین" است. فراکنشتاین درباره موجودی است که پسری در آزمایشگاه خود خلق میکند و بعد نمیتواند او را کنترل کند. وحشت عجیبی بر داستان حکمفرما میشود. (البته خیلی از چیزهایی که از داستانها و فیلمها و وقایع روزمره به خاطر میآورم هم تخیلی است و ضمنا عادت به اغراق هم دارم بنابراین زیاد توجه نکنید) هیولا خرابی و فجایع زیادی به بار میآورد و چیزهای دیگر. اما در نهایت یادم نمیآید که چه کسی مغلوب میشود.
لکن یک پدیده شگفتانگیز در روزگار ما وجود دارد به نام "گوگل سرچ" که به جای همه چیز کارکرد دارد از جمله حافظه پس همین الان نگاه میکنم ببینم پدیده شگفتانگیز دیگر به نام "ویکیپدیا" چه میگوید.
خب ظاهرا هیولا پیروز ماجراست و تعجبی ندارد چون من چیزهای نامطلوب را سعی میکنم فراموش کنم. اما خیلی از چیزهای نامطلوب هم فراموش نمیشوند. مثل همین افکاری که مرا به یاد فرانکنشتاین انداختند.
افکار وحشتناک و مسمومی که خودم با خلاقیت خودم میسازمشان و بعد مثل هیولای دهشتانگیزی به همه چیز از جمله شخصیت خودم حمله میکنند و هرچه جلوی راهشان است میبلعند. احساسات بی پایه و اساسی که مثل هیولای فراکنشتاین از بدنهای بیجان و بیارزش ساخته شدهاند اما ذهن و حس و غریزه چنان بهشان نیروی الکتریکی اعمال کرده که به اندازه یک هیولای عظیم جان گرفتهاند.
گاهی به خودم میگویم که مهم نیست. اینها را خودم ساختهام با مصالح بیروح و بیهویت پس به نابودیاش هم قادر خواهم بود. اما در اینجا فقط یک چیز به خاطرم میآید: "هیولای فرانکنشتاین" که دیگر تحت کنترل خالقش هم نبود و ویکیپدیا میگوید که سرانجام او را نابود کرد.