خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

اخلاق بدی دارم که آخر قصه‌ها را فراموش می‌کنم. شاید هم اخلاق خوبی باشد اما واقعا اعصاب خرد کن است که تمام زیر و بم و ماجراهای جزیی و حس داستان را به خاطر دارم اما در نهایت به یاد نمی‌آورم که نتیجه همه این اتفاقات چه شد؟

یکی از داستان‌هایی که مدت‌هاست به صرافت افتاده ام که آخرش چه بود، "فرانکنشتاین" است. فراکنشتاین درباره موجودی است که پسری در آزمایشگاه خود خلق می‌کند و بعد نمی‌تواند او را کنترل کند. وحشت عجیبی بر داستان حکمفرما می‌شود. (البته خیلی از چیزهایی که از داستان‌ها و فیلم‌ها و وقایع روزمره به خاطر می‌آورم هم تخیلی است و ضمنا عادت به اغراق هم دارم بنابراین زیاد توجه نکنید) هیولا خرابی و فجایع زیادی به بار می‌آورد و چیزهای دیگر. اما در نهایت یادم نمی‌آید که چه کسی مغلوب می‌شود.

لکن یک پدیده شگفت‌انگیز در روزگار ما وجود دارد به نام "گوگل سرچ" که به جای همه چیز کارکرد دارد از جمله حافظه پس همین الان نگاه می‌کنم ببینم پدیده شگفت‌انگیز دیگر به نام "ویکیپدیا" چه می‌گوید.

خب ظاهرا هیولا پیروز ماجراست و تعجبی ندارد چون من چیزهای نامطلوب را سعی می‌کنم فراموش کنم. اما خیلی از چیزهای نامطلوب هم فراموش نمی‌شوند. مثل همین افکاری که مرا به یاد فرانکنشتاین انداختند.

افکار وحشتناک و مسمومی که خودم با خلاقیت خودم می‌سازمشان و بعد مثل هیولای دهشت‌انگیزی به همه چیز از جمله شخصیت خودم حمله می‌کنند و هرچه جلوی راهشان است می‌بلعند. احساسات بی پایه و اساسی که مثل هیولای فراکنشتاین از بدن‌های بی‌جان و بی‌ارزش ساخته شده‌اند اما ذهن و حس و غریزه چنان بهشان نیروی الکتریکی اعمال کرده که به اندازه یک هیولای عظیم جان گرفته‌اند.

گاهی به خودم می‌گویم که مهم نیست. این‌ها را خودم ساخته‌ام با مصالح بی‌روح و بی‌هویت پس به نابودی‌اش هم قادر خواهم بود. اما در اینجا فقط یک چیز به خاطرم می‌آید: "هیولای فرانکنشتاین" که دیگر تحت کنترل خالقش هم نبود و ویکیپدیا می‌گوید که سرانجام او را نابود کرد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۶
خورشید

«کسی که می خواهد همه را راضی کند، همه را از خود ناراضی می گرداند.»

این واقعا جمله ای هست که در زندگی بهش رسیدم. نه در مورد خودم. چون من هیچ وقت در زندگی ام تلاشی برای راضی کردن هیچ کس نکرده ام!!! (حتی خودم!) اما کسانی بوده اند که به شدت بهشان نزدیک بوده ام و این عادت بیمارگونه را داشته اند. حداقل نتیجه اش این بوده که "من" ازشان ناراضی شده ام. حق دارم!
وقتی با کسی قرار بگذارید و او نفر سومی را با خودش بیاورد برای راضی کردن او... وقتی پشت سر شما حرف بزنند و با آن ها همراه شود برای راضی کردنشان... وقتی تعهداتش نسبت به شما را نادیده بگیرد برای پاسخ به تقاضای دیگران...؟ این آدم به مرور همه را ناراضی می کند.
مصداق دیگرش این که جلوی روی همه پاسخ مثبت بدهد، بعد غر بزند که نمی توانم یا فلانی پرتوقع است و ... . خب دیگران را راضی نکن عزیز من! بهتر است کار نیک نکنی تا اینکه انجامش با تمام قلبت نباشد. (البته این عادت را خودم به شدت دارم. خودم هیچ وقت نه نمی گویم که دیگران را راضی نگه دارم. البته این به خاطر طلب محبوبیت نبوده هرگز. دلیل اولش این یوده که اصولا موقعیتم بین افرادی که از سر اجبار به آنها پاسخ مثبت می دادم طوری بوده که فکر می کردم اگر نه بگویم به نظر می رسد خودم را گرفته ام! (که البته دلیل قانع کننده ای نیست و کمی ضعف اعتماد به نفس در آن دیده می شود) دلیل دومش هم این بوده که خیلی دل نازکم! از این هایی که نمی توانند خشن باشند تا عدل اجرا شود!)
یک مدل دیگرش هم ترجیح روابط به همه چیز است. در این حالت، بیمار(!) سعی می کند روابط را هرجوری هست حفظ کند. حتی اگر رفتار مطلوبی با او نشده باشد.  اگر این تحمل بدرفتاری از روحیه ایثار باشد عالی است. اما اگر از این مدل های غربی "گسترش روابط اجتماعی" و "لبخند بزن تا همه جذب تو شوند" و "آدم ها یک روز به کار هم می آیند" و این مزخرفات باشد، به شدت محکومش می کنم. به هر حال: الاعمال بالنیات!
فقط خواهشا به هر دلیلی که روابطتان را علیرغم برخی مشکلات حفظ می کنید، "کینه ای" نباشید. نفرت انگیزترین آدم ها به نظرم آدم های "تلافی جو" هستند. اگر دلخورید حرف بزنید تا سوء تفاهمات برطرف شود.
به طور کلی آدمی که خوبی کردن را دوست دارد، با آدمی که می خواهد همه از او راضی باشند زمین تا آسمان تفاوت دارد؛ گرچه مرز بین این دو بسیار باریک است. 

این لینک را نخوانده ام. اما اگر به بحث علاقه مند بودید می توانید بخوانید! 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۸
خورشید

آدم باید در سحری دل‌انگیز، چشم‌هایش را رو به آسمانی گله به گله پوشیده با ابرهای سفید مات باز کند و صدای پرنده‌ها را بشنود: فریادهای جیک جیک‌ و طنین قارقار و هزاران صدایی که من بلدشان نیستم در این شهر بی‌پرنده. بعد هم به استناد "گفتم این شرط آدمیت نیست/مرغ تسبیح‌گوی و ما خاموش" با نوای طبیعت هم‌صدا شود.

آن وقت گرسنگی صدای شکمش را درآورد و آدم برود از درخت انجیر ده قدم آن طرف‌تر، رسیده‌ها را بچیند، برود در آب خنک رودخانه که حالا درخشش کم‌فروغ پرتوهای خورشید طلا-آذینش کرده بشوید تا پاسخ این غریزه باشد.

"تفکر عصر طلایی" برای من گاهی پیرامون جوامع دهقانی شکل می‌گیرد. یک همراهی با طبیعت بدون شکار و خشونت. گاهی همان هم خسته کننده به نظر می‌آید و یک جور غارنشینی و زندگی بدوی، حتی بدون تکنولوژی کشاورزی جذاب‌تر به نظر می‌رسد.

اما آخر شهر هم می‌تواند زیبا باشد. زندگی در شهر فقط باید در یک باغ ایرانی آرام باشد، در عمارتی با پنجره‌های مشبک و شیشه‌های رنگی و مقرنس و گوشواره. زیر سایه درختان، صدای آب آرامت کند و گاهی نور از لابلای برگ‌ها صورتت را نوازش کند.

بعد دوچرخه‌ات را برداری، از کنار رودخانه رکاب بزنی تا مقصد. همکارت دو ـ سه تا شاخه گل گذاشته‌باشد روی میزت ـ همینطور بی‌دلیل و لبخند از لبان مراجعه‌کننده شره کند بچکد روی میزت و دست‌هایت بوی لبخند بگیرند و بعد کیبردت را لبخندی کنند و نوشته‌هایت لبخندرنگ شوند.

از پس چای عصرگاهی ـ دراستکان سرخ کمرباریک ـ هم خودنویست را در جوهر آبی رنگ بزنی و نامه را با دو، تای مهندسی شده سه لا کنی و در پاکت کاغذی نه‌چندان سفید با رطوبت زبان محبوس کنی و .... واااای بوی چسب تمبر!!!

در این میان گربه ملوس ساکن باغ ایرانی فریاد گرسنگی سر داده و منتظر غذای امروز است و پرنده‌های گونه‌گون بر سر شاخساران چنار و سپیدار و نارون هم.

نامه را می‌گذارم سر طاقچه، کنار چراغ گردسوز ـ نه آنقدر نزدیک که بوی نفت بگیرد  ـ و با تاریکی هوا سرم را روی نازبالش اشک می‌گذارم به انتظار فردا که بفرستمش اما....

شب از نیمه نگذشته که دستی را روی گردنم احساس می کنم که به عطر اقاقیا آغشته است. دیگر نیازی به فرستادن نامه نیست ....

زندگی می‌تواند همینقدر قشنگ باشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۴
خورشید
این نوشته را بخوانید و سعی کنید مرحله به مرحله خودتان را روانکاوی کنید. بسیار مفید خواهد بود:


این هم صرفا جهت اطلاع:


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۷
خورشید