من در یک اتاقک شیشهای به دنیا آمدم. گریههایم از بیرون شنیده میشد، پس متوجه حضور من شدند و به من رسیدگی کردند. من هم متوجه حضور دیگران بودم و از شوق تکان دادن اسباببازیها می خندیدم. اما نمیتوانستم اسباببازیها را در آغوش بگیرم.
من در اتاقک شیشهای ام مینشستم...از روز تا شب...از شب تا روز و خیال میکردم. همه آن چیزهایی را که دربارهاشان شنیده بودم و خوانده بودم را تصور میکردم و بدینسان می توانستم در دنیای واقعی بازشان بشناسم...دنیای واقعی پشت شیشه.
مثلا یادم هست که یک روز چمنزار را دیدم و شناختم. همان طور در اتاقک شیشه ای به سمتش دویدم و ساعتهایی را به شادمانی گذراندم. بله! اتاقک شیشهای قابل حمل است و حتی خاصیت کشسانی دارد...به اندازه تمام دنیا کش میآید.
خوب یادم نیست چه زمانی خود اتاق شیشهای را شناختم، اما یادم هست که یک روز بارانی بود. باران را میشناختم و در خیال، نوازش ترش را روی گونه ام و لای مژههایم احساس کرده بودم. با نوک زبانِ خیالم ،مزهاش را چشیده بودم.
وقتی که قطره هایش را دیدم، شناختم و سرم را بالا گرفتم تا صورتم تر شود. حتی دهانم را باز کردم که عطشم را فروبنشانم. آن وقت بود که فهمیدم در یک اتاقک شیشهای زندگی میکنم. چیزی که نامش را نه شنیده بودم، نه خوانده بودم و نه حسش را در خیال پرورانده بودم.
حالا اگر بگردم، این دور و بر، توی اتاق شیشهای...تبری، پتکی، چکشی پیدا می شود حتما. اما میدانید...شما به اتاق شیشهای تان عادت می کنید و نمیدانید که ترکش را دوست خواهید داشت یا نه. اتاق شیشهای دریچهای ندارد که بازش کنید و به بیرون بخزید که اگر خواستید بتوانید راه آمده را برگردید. اتاق شیشهای، یکدست شیشهگری شده و تنها راه خروج از آن این است که بشکنیدش؛ مثل یک قلک سفالی...برگشت ناپذیر.
پ.ن: عنوان، بخشی از شعر شاملوست.