بعداز ظهر بارانی باشد، روزهدار باشی، کتانی و شلوار راحت به پا نداشته باشی، هزارتا کار سرت ریخته باشد، همه اینها چه اهمیتی دارد وقتی به جز دویدن چیزی حالت را حالت را خوب نمیکند؟
اما باز هم انگار انرژیهایی هست که هنوز تخلیه نشده....پس چارهای نیست جز بیدار ماندن و قصه نوشتن.... و خدایا امشب دارم چه میبینم؟ من مدتهاست که میتوانم روی نوشتههای قبلیام با جرات خط بکشم و جملات دیگری بنویسیم. میتوانم نوشتههایم را مثل فرزندانم ندانم....یا اینکه میتوانم کودکم را زیر دست جراح بفرستم یا حتی جنین فرزند ناقصم را سقط کنم...
من میتوانم کتابهایم را مقدس ندانم.
روزهای سختی گذراندم اما نمیدانم چطور...نمیدانم چگونه....به آدمی تبدیل شدم که با این روحیه، حالا ممکن است امیدی به پیشرفتش باشد.