خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

تو نمی فهمی چکار می کنی. نشسته ای روی آن صندلی مرصع و مخملی و از جنس چوب نمی دانم چه (من که از این چیزها سر در نمی آورم)؛ نشسته ای حکم صادر می کنی. من هم سراپا گوش داده ام به فرمان تو. آخر هر چه باشد من بنده و مطیعم، شما فرمانروا و پادشاه. 

در فرمان شما، کنیزی زشت و فقیر و بیچاره و مفلس روزی هزار بار محکوم می شود. تبعید می شود، دست و پایش را می بُرند. اعدام می شود...می دانی...اعدام!

تو نمی فهمی اعدام چیست. برای تو اعدام یک حکم پرطمطراق است! برای آن کنیز...اعدام هم مهم نیست...مهم قلبی شکسته است. قلب کنیزی که عاشق پادشاه شده!

کنیز...منم! کنیزِ عاشقی که دارد وبلاگ می نویسد و دیگر روده درازی هم نمی کند...دیگر طرفدار ایجاز شده که اگر پادشاه میان اسکرول کردن صفحه از سر بی اعتنایی، به نوشته اش نگاهی انداخت، سهم بیشتری از نوشته را خوانده باشد!

پادشاه حتی اعتنا هم نمی کند که شاید همین جا، پدر آن دختر از بالای سرش رد شده و نیم نگاهی به پنل مدیریت وبلاگ انداخته و دختر از شرمندگی، پیج را مینیمایز کرده و از این کار خودش شرمنده تر شده. اما کنیـــــز! روزی هزار بار تصور می کند که پادشاه، رنگ گل های فنجان قهوه امروزش را دوست داشته یانه. موقع لباس پوشیدن به آن پیراهن سرمه ای آویزان در کمد که کنیز دوست می دارد، نگاه انداخته یا نه و هزار فکر این گونه دیگر.

کنیز زیر بار مجازات می میرد؛ در جهل خود می میرد. کنیز از نقش خود که کنار می کشد، توی آینه می بیند. می بیند که تاج یک پرنسس واقعی را به سر دارد. می بیند که هزار بار زیباتر از ملکه است. می بیند که پشت سرش، پادشاه خیالی روی یک زیلوی کهنه نشسته، اصلا قهوه نمی خورد. لباس سرمه ای اش چروک و نَشُسته گوشه اتاق افتاده.

پادشاه صفحه را اسکرول می کند. یک مشت حرف نامربوط از زبانش جاری می شود که اصلا قصد محکوم کردن کسی را ندارند. حکم پرطمطراق اعدام، فقط یک کنایه بیهوده بوده برای کسب "پسند" های بیشتر و کنیز هم اصلا محکوم آن حکم نبوده است. پادشاه خیالی، اصلا خودش را کسی نمی بیند که لایق حکم کردن و کنیز داشتن باشد.

پرنسس به خوبی میداند که عشق، خواهر زیباروی مالیخولیاست. اما افسوس که عاشق ِ عشق است. عشق! آن نیروی لایزال، که بنده و کدخدای نمی شناسد!1 و این گاهی از او یک کنیز می سازد. کنیزی که به فرمان مشتی حرف نامربوط، اعدام می شود.

------------

1. کلیدر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۱
خورشید