خطر لو رفتن چندین داستان!!!
فردریک بکمن نویسنده آثار پرفروش و سرگرمکننده است. باشد. اما خواندن کتابهای «بریت ماری اینجا بود» و «و من دوستت دارم» وسط آن همه کتابهای پرفروش و عامهپسند فرسایشی دل آدم را تازه میکند.
«دوستش داشتم» بی در و پیکر آناگاوالدا که هرجوری بود میخواست حق را بدهد به مرد خیانتکار با توجیه «عشق». کسی در این کتاب نمیپرسد جایگاه «تعهد» کجاست و آیا اساسا عشق پدر-فرزندی عشق نیست و آیا پدر شوهر دختر، با داستانی که در انتهای کتاب به عنوان ضربه نهایی فرود آورد خوشبختی فرزندش را فقط در خوشحالی خودش میدید و مهم نبود آن دختر مادری افسرده و شکست خورده داشته باشد؟
«ملت عشق» ظاهرا عارفانه که شمس تبریزی را در حد یک خدا بالا میبرد و در ماجرای عشق کیمیا با همین صورت خداگونه و بیشهوتش، مثل یک روح شیطانی کیمیا را تا جایی که بمیرد آزرده میکند. دیگر آن که چطور مادری با فرزندان نوجوان که به حمایتش نیاز دارند خانه را برای جستجوی عشق رها میکند؟ درست است که اللا در کنار شوهر خیانتکار و سرگرم کارش چیزی کم داشت. اما هر چقدر در خانهداری تمام بود در فهمیدن بچههایش ناقص بود و عشقی که میخواست را فقط نباید در آن سر دنیا پیدا میکرد -با رها کردن همه چیز.
این کتابها طرفداران زیادی پیدا کرده. کتابهایی که به ما میگویند همه چیز را رها کنیم و کاری که دوست داریم را بکنیم. اما این دوست داشتن تهوع برانگیز با سلیقه من جور در نمیآید. مرز باریکی هست بین عشق و هوس. مرز باریکی هست بین کاری که دوست داریم و بهانهای که از رویارویی با آنچه باید فرار کنیم.
در این میان گریز به سوی کتابهایی که از دنیایی دیگر حرف میزنند و به جای توصیههای گلدرشت مدرن و ارائه راهکار برای زندگی، به جای حرف زدن از عشقی که هیچگاه ـ اینگونه که از آن میگویند ـ نفهمیدمش، فقط به عمق شخصیتها نفوذ میکنند و ما را وادار میکنند به جای آنها فکر کنیم، هوای تازهای به روحم میدمد.
وقتی «جهالت» میلان کوندرا را در دست میگیرم و به مهاجرت فکر میکنم، به آنچه زادگاه و خانواده به تو میدهد آنچه از تو دریغ میکند، گرچه هزاران سوال بیجواب ذهنم را درگیر میکند اما دلم روشن میشود از این درگیری، از این کتاب خوبی که دارم میخوانم و روحم را سیراب میکند.

وقتی «و من دوستت دارم» فردریک بکمن را میخوانم، شفقت دور از انتظار مرد که مثل آب گرم، کوه یخیِ آنچه تمام عمر برایش تلاش کرده را آب میکند، هزاران چراغ در تاریکی دلم سوسو میزند و عشق مرد را میبینم به پسرش که برای خوشبختتر شدنش همه چیز را ترک کرد -نه خوشبختتر شدن خودش. دیدید چه مرز باریکی هست بین عشق و هوس؟ دیدید زن ژاکت خاکستری چطور بدون توجه به عشق ماموریتش را انجام داد؟ هرچه میخواهید بگویید، به نظر من این خودش قشنگی زندگی است.
قشنگی زندگی همین است که «بریت ماری» را میگذارد کنار بچههای بددهن و پلشت کلوب جوانان. بریت ماری دلبسته آدمهای متفاوتی میشود ـمردم بورگ که مثل خودش نیستند. آنها هم با همه خشونت و فقرشان دلبسته بریت ماری میشوند. اما او هنوز عاشق گلدانهای تراس خانه شوهرش است؛ پس خیانت او را میبخشد و برمیگردد. اینکه بریت ماری می رود اما زمین فوتبال برای بچهها احداث میشود و او سرانجام حرف مشترکی با شوهرش پیدا می کند ـ فوتبال ـ خود زندگی است، خود عشق حقیقی است که آدمها را تغییر میدهد. بریت ماری هم روزی خانه را ترک کرد اما مهربانتر از قبل برگشت ـ البته که شوهرش به دنبالش آمد، درست قبل از اینکه دیر بشود.
و اینها همه دلایلی است که آثار فردریک بکمن را میپسندم.