خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

دوم یا سوم راهنمایی که بودم فانتزی آمریکا رفتن داشتم. نه که رویا و دغدغه اش را داشته باشم. فقط فانتزی اش را. البته به هرحال فکر می کردم باید بروم جهان اول و قله های علم را در نوردم ولی این فانتزی بیشتر برای من بهانه ای بود که زبان تمرین کنم. با دوست های خیالی آمریکایی ام، انگلیسی حرف میزدم و حتی یک دامن پشمی چهارخانه قرمز و طوسی هم داشتم که توی امریکا با چکمه می پوشیدم. اینقدر خاطره این فانتزی دور است که باورم نمی شود این همه سال پیر شده ام. ولی مدتی به قدری در زندگی من نفوذ کرده بود که موقع آهنگ گوش دادن هم خودم را در حال گوش دادن به همان آهنگ، پشت پنچره خانه ای با سقف شیروانی و در شیشه ای که به کوچه باز می شود تصور می کردم و بعدش هر بار آدمی که از پشت پنجره صدای آهنگ فارسی را می شنید و زنگ در خانه ام را می زد عوض می شد و اتفاقات بعدش.

 

چند سالی می شود که نمی نویسم. شاید چون کمتر می خوانم، شاید چون کمتر فکر می کنم، شاید چون بیشتر از انتشار نوشته هایم شرمنده می شوم، شاید چون فکر می کنم که هیچ ارزشی ندارند و به شدت احمقانه اند. یعنی شاید که نه. همه این ها هست. و از همه اینها مهم تر اینکه با گسترش شبکه های اجتماعی، بلاگر شدن شکل دیگری گرفت که من را از نوشتن و انتشار منزجر کرد. از یک جایی به بعد کارم شد پیدا کردن رگه های شوآف در همه نوشته ها و توییت ها و پست های اینستاگرام. بعد شروع کردم به پیدا کردن رگه های شوآف در خودم. بعد این تبدیل شد به وسواس و ایراد گرفتن از همه چیز. و بعد تبدیل شد به ترس از متهم شدن به شوآف. ماه ها و روزهای اخیر، خیلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا ننویسم. یک روزهای بیدار شدم که بنویسم. لپتاپ را باز کردم که بنویسم. برنامه ریزی کردم که بنویسم اما نتوانستم. اگر هم چیزی نوشتم با خشم و ناراحتی از احمقانه بودنش، تمامش را پاک کردم.

 

الان حیدو دارد می خواند و فضا را یک شکل غمگینی کرده که آدم حالش یک جوری می شود و می آید وسط مقاله خواندن بعد از سه سال وبلاگش را آپدیت می کند. در واقع حیدو یک ساعتی هست فضا را این شکلی کرده ولی مردی که این موقع شب با پیراهن سفید از پشت پنجره رد شد و توی تاریکی شب توجهم را جلب کرد باعث شد بیایم اینجا. مرد سفید پوش مرا یاد فانتزی آهنگ فارسی پشت پنجره گوش دادن انداخت و مرا برد به زمانی که سن و سالم به درک مفهوم شوآف نمی رسید. زمانی که همانجا که نشسته بودم و آهنگ گوش میدادم، میان وبلاگ ها پرسه میزدم. زمانی که وبلاگ نویسی یک چیز ساده و صمیمی بود. از یادآوری آن زمان یک حال رقیقی به من دست داد. همه اش یاد یک وبلاگ می افتم که هزار بار یک پستش را خوانده بودم که اسمش چیزی شبیه «عکس و لیوان چای» بود. یاد وبلاگی که درباره آهنگ حیدو نوشته بود می افتم. یاد همه لذت هایی که از فضای وبلاگ بردم. دلم خواست بنویسم و کسی باشد که با حالی مثل حال قدیم ها که وبلاگ می خواندیم بخواند. برای همین توی کانال تلگرامم ننوشتم. شاید لینکش را آنجا بگذارم. اینجوری فقط کسانی که حوصله کلیک کردن روی لینک و منتظر ماندن برای لود شدن صفحه را دارند یا کسانی که هنوز فکر می کنند که من شاید چیزی بنویسم که حسش را درک کنند و حالشان خراب نشود، بیایند و بخوانند. با همان لحنی که من دوستش دارم. 

 

حالا که تا اینجا از خواندن منصرف نشدید، سلام. مرا یک دامن پشمی یاد فانتزی های ساده قدیم می اندازد اما شما هم با من: 

جاروف بکنین یکی یکی روزا
روزای خوشُ بالا بذارین
وقتی که دِلا اورو بادِن
صادر بکنین هرچی بالان
هله یالا، وی بوگو ماشالا
وِی هله یالا، وِی بوگو ماشالا
وِی هله یالا، وِی بوگو ماشالا
وِی هله یالا، وِی بوگو ماشالا

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۰ ، ۱۱:۰۹
خورشید