خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

خطر لو رفتن چندین داستان!!!

فردریک بکمن نویسنده آثار پرفروش و سرگرم‌کننده است. باشد. اما خواندن کتاب‌های «بریت ماری اینجا بود» و «و من دوستت دارم» وسط آن همه کتاب‌های پرفروش و عامه‌پسند فرسایشی دل آدم را تازه می‌کند. 

«دوستش داشتم» بی در و پیکر آناگاوالدا که هرجوری بود می‌خواست حق را بدهد به مرد خیانتکار با توجیه «عشق». کسی در این کتاب نمی‌پرسد جایگاه «تعهد» کجاست و آیا اساسا عشق پدر-فرزندی عشق نیست و آیا پدر شوهر دختر، با داستانی که در انتهای کتاب به عنوان ضربه نهایی فرود آورد خوشبختی فرزندش را فقط در خوشحالی خودش می‌دید و مهم نبود آن دختر مادری افسرده و شکست خورده داشته باشد؟ 

«ملت عشق» ظاهرا عارفانه که شمس تبریزی را در حد یک خدا بالا می‌برد و در ماجرای عشق کیمیا با همین صورت خداگونه و بی‌شهوتش، مثل یک روح شیطانی کیمیا را تا جایی که بمیرد آزرده می‌کند. دیگر آن که چطور مادری با فرزندان نوجوان که به حمایتش نیاز دارند خانه را برای جستجوی عشق رها می‌کند؟ درست است که اللا در کنار شوهر خیانتکار و سرگرم کارش چیزی کم داشت. اما هر چقدر در خانه‌داری تمام بود در فهمیدن بچه‌هایش ناقص بود و عشقی که می‌خواست را فقط نباید در آن سر دنیا پیدا می‌کرد -با رها کردن همه چیز.

این کتاب‌ها طرفداران زیادی پیدا کرده. کتاب‌هایی که به ما می‌گویند همه چیز را رها کنیم و کاری که دوست داریم را بکنیم. اما این دوست داشتن تهوع برانگیز با سلیقه من جور در نمی‌آید. مرز باریکی هست بین عشق و هوس. مرز باریکی هست بین کاری که دوست داریم و بهانه‌ای که از رویارویی با آن‌چه باید فرار کنیم.

در این میان گریز به سوی کتاب‌هایی که از دنیایی دیگر حرف می‌زنند و به جای توصیه‌های گل‌درشت مدرن و ارائه راه‌کار برای زندگی، به جای حرف زدن از عشقی که هیچ‌گاه ـ این‌گونه که از آن می‌گویند ـ نفهمیدمش، فقط به عمق شخصیت‌ها نفوذ می‌کنند و ما را وادار می‌کنند به جای آن‌ها فکر کنیم، هوای تازه‌ای به روحم می‌دمد.

وقتی «جهالت» میلان کوندرا را در دست می‌گیرم و به مهاجرت فکر می‌کنم، به آن‌چه زادگاه و خانواده به تو می‌دهد  آن‌چه از تو دریغ می‌کند، گرچه هزاران سوال بی‌جواب ذهنم را درگیر می‌کند اما دلم روشن می‌شود از این درگیری، از این کتاب خوبی که دارم می‌خوانم و روحم را سیراب می‌کند.

وقتی «و من دوستت دارم» فردریک بکمن را می‌خوانم، شفقت دور از انتظار مرد که مثل آب گرم، کوه یخیِ آن‌چه تمام عمر برایش تلاش کرده را آب می‌کند، هزاران چراغ در تاریکی دلم سوسو می‌زند و عشق مرد را می‌بینم به پسرش که برای خوشبخت‌تر شدنش همه چیز را ترک کرد -نه خوشبخت‌تر شدن خودش. دیدید چه مرز باریکی هست بین عشق و هوس؟ دیدید زن ژاکت خاکستری چطور بدون توجه به عشق ماموریتش را انجام داد؟ هرچه می‌خواهید بگویید، به نظر من این خودش قشنگی زندگی است.

قشنگی زندگی همین است که «بریت ماری» را می‌گذارد کنار بچه‌های بددهن و پلشت کلوب جوانان. بریت ماری دل‌بسته آدم‌های متفاوتی می‌شود ـمردم بورگ که مثل خودش نیستند. آن‌ها هم با همه خشونت و فقرشان دل‌بسته بریت ماری می‌شوند. اما او هنوز عاشق گلدان‌های تراس خانه شوهرش است؛ پس خیانت او را می‌بخشد و برمی‌گردد. این‌که بریت ماری می رود اما زمین فوتبال برای بچه‌ها احداث می‌شود و او سرانجام حرف مشترکی با شوهرش پیدا می کند ـ فوتبال ـ خود زندگی است، خود عشق حقیقی است که آدم‌ها را تغییر می‌دهد. بریت ماری هم روزی خانه را ترک کرد اما مهربان‌تر از قبل برگشت ـ البته که شوهرش به دنبالش آمد، درست قبل از اینکه دیر بشود. 

و این‌ها همه دلایلی است که آثار فردریک بکمن را می‌پسندم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۲
خورشید

[از نوشته‌ها بی سر و ته که بهشون میگم: #پاره_نوشت]

شهریور 96


تکیه دادم به نرده و سرم را رو به آسمان گرفتم. جرأت کرد و با نوک انگشتش قطره اشک را از روی صورتم برداشت. پس از کمی مکث پوزخندی زدم. نگاه کردم به چشم‌های پرسشگرش. گفتم: «می‌دانید؟ انگار زندگی ما را دست می‌اندازد. ده سال پیش اگر کنار من بودی، شبیه معجزه بود. حتی در خستگی و بی‌تابی فکرهایم به جایی رسیده بودم که اگر تو را ثانیه‌ای در خیابان می‌دیدم یا از کنارت رد می‌شدم، حس شعف بی‌سابقه‌ای به من دست می‌داد. یعنی گمان می‌کردم که می‌دهد. البته من آن‌قدر عملم از خیالم دور است و آن‌قدر محافظه‌کار و درون‌گرا هستم که کوچکترین احساسی در من نمی‌دیدی. آن لحظه که کنارت بودم، حتی در میان دلم هیچ حسی نبود. اما به محض آن‌که از تو جدا می‌شدم تا دقایقی انگار که پرواز می‌کردم. روی پاهایم بند نمی‌شدم. پرنده‌ای از شکم تا گلویم پرواز می‌کرد و خودش را به دنده‌هایم می‌کوبید اما راهی برای فرار نداشت -نمی‌توانستم فریاد بزنم. گاهی فقط صدایی بین جیغ و خنده از گلویم شنیده می‌شد. لب‌هایم را به زور جمع می‌کردم که نخندم. تا به خانه می‌رسیدم به رختخوابم مشت می‌زدم. اما اگر آن‌شب وضع به همان‌گونه می‌ماند، فردا شب دوباره بساط قبل به راه بود. به خودم می‌گفتم هیچ اتفاقی نیفتاد. همه‌چیز مثل قبل است. تازه اگر این اتفاق‌ها می‌افتاد -که هرگز نیفتاد. حتی ثانیه‌ای رد شدن از کنات در خیابان. آه از خیال! 

Image result for ‫نرده پل شب‬‎

حالا تمام آن شب‌ها گذشته. من یک روز بالاخره به این عذاب پایان دادم و گفتم: بله! آدم خوبی است اما رهایش بگذار. باورش سخت است اما چند سال طول کشید که خودم را قانع کنم، تک تک بندهای وجودم را قانع کنم که از دیدن تو ذوقی نکند. اگر این نبود ادامه زندگی برایم ممکن نبود. داشتم بیمار می‌شدم دیگر برای خودم هم غیرعادی شده بودم.

حالا بعد از این‌همه سال...ما دوتا این‌همه وقت کنار هم می‌گذرانیم و من ذوقی ندارم. نه می‌توانم از کنارت بودن لذت ببرم، نه می‌توانم از دستت بدهم. اگر از دستت بدهم، انگار باخته‌ام، انگار گول زمانه را خورده‌ام. یک حسرت دائمی همیشه با من خواهد بود...این وحشتناک است. زندگی می‌خواهد چه چیز را به ما ثابت کند؟»

-«هیچ چیز آن وقت که می‌خواهیم باشد، نیست. نه پول، نه انرژی...» نگاهم کرد: «نه ذوق.» شانه‌هایم را بغل کرد و سرم را به سینه‌اش تکیه داد. گفت: «مثلا کسی کنارت باشد، مراقبت باشد، دوستش داشته باشی...بی ذوق‌زدگی. زندگی بانمکی نیست ولی شیرین است. سرکه هفت ساله است. شراب کهنه است. یک وقت‌هایی عطشت برمی‌دارد که نقد را بگیری و پیاله‌ای پرکنی اما صبر...داروی تلخی است..درک می‌کنم...»

-اما من حتی دلیل دوست داشتن آن موقع‌ام را نمی‌فهمم. دیگر آن‌طور که باید...

-یک چیز را گوش کن. نمی‌خواهم حس ده سال پیشت را گرو بگیرم و باج بخواهم. نمی‌خواهم حتی زنده‌اش کنم. تصمیم با خودت است. اما...حس گذشته‌ات از من یک بت می‌ساخت؟ بسیار خب. آن بت را سال‌ها قبل شکستی. حالا نمی‌خواهم یک بت جدید بسازی. می‌دانی که کامل نیستم اما آن‌قدرها هم گذشته که بدانی هیچ‌کس کامل نیست. درباره‌اش فکر کن و تصمیم بگیر. همین.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۲
خورشید