خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

عشق هرجا رو کند آن‌جا خوش است

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۲۴ ب.ظ

آدم باید در سحری دل‌انگیز، چشم‌هایش را رو به آسمانی گله به گله پوشیده با ابرهای سفید مات باز کند و صدای پرنده‌ها را بشنود: فریادهای جیک جیک‌ و طنین قارقار و هزاران صدایی که من بلدشان نیستم در این شهر بی‌پرنده. بعد هم به استناد "گفتم این شرط آدمیت نیست/مرغ تسبیح‌گوی و ما خاموش" با نوای طبیعت هم‌صدا شود.

آن وقت گرسنگی صدای شکمش را درآورد و آدم برود از درخت انجیر ده قدم آن طرف‌تر، رسیده‌ها را بچیند، برود در آب خنک رودخانه که حالا درخشش کم‌فروغ پرتوهای خورشید طلا-آذینش کرده بشوید تا پاسخ این غریزه باشد.

"تفکر عصر طلایی" برای من گاهی پیرامون جوامع دهقانی شکل می‌گیرد. یک همراهی با طبیعت بدون شکار و خشونت. گاهی همان هم خسته کننده به نظر می‌آید و یک جور غارنشینی و زندگی بدوی، حتی بدون تکنولوژی کشاورزی جذاب‌تر به نظر می‌رسد.

اما آخر شهر هم می‌تواند زیبا باشد. زندگی در شهر فقط باید در یک باغ ایرانی آرام باشد، در عمارتی با پنجره‌های مشبک و شیشه‌های رنگی و مقرنس و گوشواره. زیر سایه درختان، صدای آب آرامت کند و گاهی نور از لابلای برگ‌ها صورتت را نوازش کند.

بعد دوچرخه‌ات را برداری، از کنار رودخانه رکاب بزنی تا مقصد. همکارت دو ـ سه تا شاخه گل گذاشته‌باشد روی میزت ـ همینطور بی‌دلیل و لبخند از لبان مراجعه‌کننده شره کند بچکد روی میزت و دست‌هایت بوی لبخند بگیرند و بعد کیبردت را لبخندی کنند و نوشته‌هایت لبخندرنگ شوند.

از پس چای عصرگاهی ـ دراستکان سرخ کمرباریک ـ هم خودنویست را در جوهر آبی رنگ بزنی و نامه را با دو، تای مهندسی شده سه لا کنی و در پاکت کاغذی نه‌چندان سفید با رطوبت زبان محبوس کنی و .... واااای بوی چسب تمبر!!!

در این میان گربه ملوس ساکن باغ ایرانی فریاد گرسنگی سر داده و منتظر غذای امروز است و پرنده‌های گونه‌گون بر سر شاخساران چنار و سپیدار و نارون هم.

نامه را می‌گذارم سر طاقچه، کنار چراغ گردسوز ـ نه آنقدر نزدیک که بوی نفت بگیرد  ـ و با تاریکی هوا سرم را روی نازبالش اشک می‌گذارم به انتظار فردا که بفرستمش اما....

شب از نیمه نگذشته که دستی را روی گردنم احساس می کنم که به عطر اقاقیا آغشته است. دیگر نیازی به فرستادن نامه نیست ....

زندگی می‌تواند همینقدر قشنگ باشد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۲۱
خورشید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی