خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

گربه خیال پرداز

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۲۹ ب.ظ

چطور باید زندگی کرد؟

مگر بشر را از این پرسش گریزی هست؟ در هر گامی که بر می داریم و به زمین می گذاریم هزار بار این سوال تکرار می شود و گاهی آنقدر نزدیک و آنقدر سنگین که گویی چهره به چهره مقابلمان ایستاده و دست بر گلویمان می فشرد.

هزاران نفر درونمان بی وقفه در حال مبارزه اند و همه صورتک بر رخ زده - آن چنان که باز نمی شناسی شان. که این ندای خالص شخصیت من است که با یاوه گویی دگران به پیکار است یا غریزه پست و بی ارزش غرور که با حقیقت می جنگد؟

*

در کودکی همه چیز ساده تر بود. من فکر می کردم که می دانم چه می خواهم و اگر چه انتخاب بین خواسته ها دشوار می نمود اما حیاتی نبود. گزینه ها گرچه دور و بی ربط اما سرنوشت شان علی السویه بود. سود و زیانی در کار نبود.

حالا اما وسط راهیم. آن قدر که گاه دوراهی ها به بن بست می رسد و بیراهه. نیز آن قدر از ابتدا دور نشده ای که فکر بازگشت از سرت بیرون رفته باشد.

روزگاری همه جیز سرجای خودش بود. خودش بود و اینقدر بی-خود و دور از خود نبود.

زمانی من فکر می کردم که عشق به تحصیل علم مرا جزو برگزیدگان و پیشروان این راه می کند. اما آن موقع یا مرسوم نبود یا فکر من از درکش عاجز بودم که همه رهروان طریق دانش به من نزدیک نیستند. آن موقع بازار را نمی شناختم. آن زمان تحصیل پلی نبود برای رفتن به سرزمین آرزوها و کسی برای یک دهم نمره نمی جنگید. آن زمان که می گویم اشاره به مقطع خارجی از زمان ندارد. این یک زمان خیالی در ذهن من است. تصور کودکانه من از دنیاست. و چون در این زمان بزرگ شدم چیزی از مناسک مسیر حقیقی را نیاموختم. یاد نگرفتم که دلیل و برهان بیاورم برای یک پله بالاتر رفتن. یاد نگرفتم که سر درس هایی بنشینم که چیزی برای آموختن به من ندارند برای یک رده صعود کردن. این جا بود که با خودم دست به گریبان شدم: دارم یک دندگی می کنم یا راه درستِ دشوار را برگزیده ام؟ کردارم از ضعف شخصیت است و عدم پافشاری بر خواسته ها یا قوت شخصیت و عزت نفس؟

اما فقط این راه نبود.

من شبیه نویسنده ها هم نبودم. شبیه تاجران و مدیران هم نبودم. شبیه هنرمندان نبودم. شبیه مردم هیچ دسته ای که می خواستم در آن باشم نبودم. آن ها لابد خودشان هم شبیه هم نیستند. اما اغلب مردم یک دسته کارهای مشابهی می کنند که برای اقلیتی نامانوس است.

بودن در این اقلیت و آرامش داشتن شجاعت می خواهد. بودن در این اقلیت و پیروز شدن هیچ تضمینی ندارد. چه فایده که نتوانی بفهمی اقلیت عقب افتاده ای یا اقلیت پیشرو؟ حتی نفهمی که کدامش به حقیقت نزدیک تر است؟ تازه اگر هم بفهمی، باید یک روز بنشینی با خودت همه چیز را تمام کنی. بگویی من محصلی هستم که از روی احساسات درس می گذرانم. من نویسنده ای هستم که هیچ کدام از قوانین خوانده شدن را رعایت نمی کند. من تاجری هستم که درآمد آخرین چیزی است که برایش مهم است....

چیزی به خاطرم رسید. در کودکی داستانی خواندم: گربه ای که موش ها را دوست داشت. گربه مهربان قصه آنقدر اصرار کرد و قول داد به جماعت موش ها تا با یکی از آن ها رفیق شد و سر همین رفاقت هم موش بخت برگشته جانش از کف رفت و گربه شد مقصر ماجرا و خب...چه کسی تعجب می کند.

شاید هم مجبوری بگویی من گربه ای ام که موش ها را دوست دارم و آخرش هم موش ها را به کشتن دهی بدون آن که چیزی از گوشت لذیذشان گیرت آمده باشد.


جلد این کتاب وحشت انگیز هنوز در خاطرم هست. بیچاره می خواست رسم دنیای واقعی را به منِ کودک بیاموزد و آماده ام کند برای زندگی. اما نرود میخ آهنین در سنگ! لا تبدیل لخلق الله! حکم ازلی این بود...! آقا جان ما آدم بشو نیستیم!

(یادم هست که با هیجان برای مادرم تعریف کردم که: یه کتاب گرفتم اسمش بود گربه ای که موش ها را دوست داشت! هیجانم لابد از کشف یک اتوپیای فریبنده مستتر در عنوان کتاب بود. نتیجه وحشتناک این اتوپیا، مرا از لذت این رویاپردازی نینداخت!)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۱۷
خورشید

نظرات  (۱)

خیلی وقت بود حسب حالی ننوشته بودید. فکر کردم اینجا رو فراموش کردید و به جرگه ی کانال دار ها پیوستید... 
اما بعد، پست رو میخوندم و مدام به این نتیجه می رسیدم که سخن از زبان ما می گویی...ضمن اینکه تصور کودکانه ی من از دنیا، دقیقا به همین شکلی که توصیف کردید، هنوز هم پا بر جاست. 
پاسخ:
باعث خوشحالی اینه که گرچه: حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند... اما هنوز خواننده های ثابتی داریم و همین باعث میشه که اینجا را فراموش نکنیم.
اما در مورد قسمت دوم... امثال ما ظاهرا کم نیستند اما دور و ندیدنی... رسالت نوشتن همینه که از زمان و مکان نقب بزنه و حرف دلمون رو به گوش های شنوای اون برسونه. دونستن اینکه در مسیرمون تنها نیستیم همیشه دلگرم کننده است:-)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی