خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۵ مطلب با موضوع «تحلیل های پریشان» ثبت شده است

می دانی دوست من! چندین شب بود که خوب نخوابیده بودم. چندین روز بود که خواب آلوده بودم. اما دیشب و امروز نه. پس چرا صبح انرژی نداشتم. چرا توی دلم خالی بود؟ انگار یکی مشت انداخته باشد و قلبم را و اعضای شکمم را کنده باشد. جای خالی اش مور مور می شود.
انگار که تکیه گاهی نداشته باشم. انگار زیرپایم خالی شده باشد و در حال سقوط باشم...
انسان را از رنجی که زیر آسمان می‌کشد چه منفعت است؟
نا امید شده ام، ناراحت شده ام، پشیمان شده ام، خسته شده ام اما این ها دلیل نمی شود که پیاده روی هم حالم را خوب نکند. دلیل نمی شود حوصله داستان خواندن هم نداشته باشم. دلیل نمی شود وا بدهم و منفعلانه برخورد کنم. پس چه؟

همه‌چیز پر از خستگی است. آنچه بوده همان است که خواهد بود، آنچه شده همان است که خواهد شد. در زیر این آفتاب هیچ چیز تازه‌ای نیست.

اینک من فرزانگی را به کمال افزودم، بیشتر از همگان، که پیش از من بر اورشلیم بودند. پس در یافتم که این نیز در پی باد زحمت کشیدن است. زیرا در حکمتِ بسیار، اندوهِ بسیار است. هرکس دانش را بیفزاید، اندوه را افزوده است. تمامی رنجی را که زیر آسمان کشیده‌ام، نفرت انگیز یافتم، از آن جهت باید به دیگری واگذارم که پس از من می‌آید. کیست بداند او که وارث من خواهد بود فرزانه است یا احمق؟ پس این نیز بطالت است.

مگر فرقش چیست؟ هیچ اتفاقی در بیرون نیفتاده. همه چیز در خود من اتفاق افتاده. انگار همیشه در حال سقوط بوده باشم اما چشم هایم بسته بوده یا چیزی بوده که فکر می کردم مرا وسط راه در آغوش می گیرد اما حالا محاسباتم غلط از آب در آمده است. حتی انگار که سقوط برایم صعود بوده و حالا دستگاه مختصاتم را 180 درجه نسبت به z چرخانده باشم.

  کیست بداند که روح انسان به‌بالا صعود می‌کند یا روح بهایم را که به‌پایین؟

و کیست که او را باز آورد تا آنچه را که بعد از او واقع خواهد شد مشاهده نماید؟

اصلا می دانی؟ حالا که فکرش می کنم همان صعود درست است. چون که شتابم g نیست. چون شتابم منفی است و همه اش سرعتم کم می شود. چون دارم انرژی پتانسیل جمع می کنم و انرژی جنبشی ام کم می شود. پس اُف بر دستگاه مختصاتی که بردار سرعت مرا در راستای منفی زد ترسیم می کند.

ای جوان، شادمان باش، به خواهش قلب خویش و بر وفق رؤیت چشمانت سلوک نما، لیکن بدان که به‌سبب این‌همه، خدا تو را بمحاکمه خواهد آورد. پس غم را از دل بیرون کن، زیرا که جوانی و شباب نیز باطل است.
شایسته آن است که انسان از آنچه به‌او رسیده و دارد، بخورد و بنوشد و از تمامی رنجی که زیر این آسمان می‌کشد این گونه بهره گیرد، زیرا که نصیبش همین است.
پس نان خود را به شادی بخور، شراب خود را به‌خوشدلی بنوش، زیرا خدا اعمال تو را قبل از آمدنت پذیرفته است. جامه‌ات سپید باشد، گیسوانت به روغن معطر، همه‌ی روزهای باطل خویش را با محبوبه‌ای که دوستش می‌داری به بطالت خوش باش. نصیب تو همین است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۹:۵۹
خورشید

آن متن نابود شده را دوباره نوشتم و آماده کردم برای انتشار. اما این کجا و آن کجا. مطالب کلی همان است، اما توضیحات برخی مطالب کم و توضیحات دیگری اضافه شده است. به طور کلی از حالت احساسی آن موقع، کمی تحلیلی تر شده است و ...

***

نیمه شب از خواب برخاستن و شروع به نوشتن کردن، حکایت از دیوانگی ندارد. حکایت، حکایت خودشناسی است. ولع انسان درمانده و حیران برای نوشتنی که آدم را به شناخت می رساند. لیکن دیوانگی، بدون شک در زندگی جاری است. رفتار های عجیب و غریب و غیر قابل پیش بینی که آدم را از شناختن خودش عاجز می کند.

مثلاً زیر بارش باران، افکار خودآزارانه را ورق زدن ـ آرزوی گرفتاری کردن، برخلاف همیشه بی حوصلگی کردن با کودکان آن هم در آن هوای فوق العاده، و همه این ها در حالی که در ذهنت یک ترانه ی شاد سمنانی را زمزمه میکنی؛ آن هم ترانه ای بهاری، در فصل پاییز.

این ها همه رفتارهای ناخودآگاهانه توجیه نشدنی است که ظاهر و باطن آدم را فرسنگ ها از هم دور می کنند. آدم حتی گاهی خودش، در پی این رفتارهای خودش، به خود بر چسب هایی می زند که با اصل و ذات و شخصیت او، فاصله دارد. آدم در شناختن خودش بی حوصله است؛ و البته ضعیف و دست تنها.

یکی از این برچسب هایی که می توانم به خودم بزنم ، «لگد به بخت خود زننده» است! فرصت سوزی و اقدام نکردن برای پیروزی، همواره از استعداد های شگرف من بوده و پشت هر تعلل هم، یک درگیری ذهنی.

اما بگذریم که نمی خواهم از خرابکاری هایم بگویم که نه تنها مایه آبروریزی است، بلکه توضیح هر موقعیت و درگیری ذهنی پشت آن تعلل هم فرصت دیگری را می طلبد. اما برایتان مثال اغراق شده ای می زنم که قابل درک باشد، اگرچه خود تخریب گرانه!

گاه خودم را تصور می کنم که روزی، کسی که مدت ها به او علاقه مند بودم و او بی خبر و من مشتاق!، از احساس متقابلش می گوید، و آن وقت من همه چیز را درون خودم انکار خواهم کرد و او را از خود خواهم راند! چرا؟ مفصل است و شاید درک ناشدنی!

می خواهم کلاه خودم را قاضی کنم. اما کلاهم از این وظیفه سنگین شانه خالی می کنند. چه او گمان می کند که کارش به دشواری قاضی پرونده «شهلا» است! درست همان زمانی که شهلا می گوید: دارم میگم آقای قاضی...من  کشتمش...مــــن کشتمش. و قاضی می پرسد: پس به قتل اعتراف می کنید؟ آن گاه، شهلا با حالت حق به جانب خاصی که فقط از یک مجنون می توان انتظار داشت، پاسخ می دهد: نه، کی گفته من کشتمش؟

حق با کلاه من است... او را یارای این قضاوت نیست!

آمارانتای "صدسال تنهایی" را به یاد می آورم. با پیتروکرسپی چه کار کرد؟ و بعد با سرهنگ جرینلدو مارکز؟ شاید بگویید از غرور بود، یا عذاب وجدان! اما من معتقدم روح آدمی، پیچیده تر و افکار او گسترده تر از این برچسب هاست. هزار حرف نگفته و راز نهفته در هر سینه ای است که بر صاحب خویش هم پوشیده است.

پس این بار "سینوهه" را به یاد می آورم در مرگ فرعون! چندین دلیل برای همکاری خودش با آن دسیسه گران می آورد ـ و چقدر هم صادقانه و با شهامت! اما خودش هم نمی داند دلیل اصلی کدام است. و این حتما برای همه تان قابل لمس است که دلایل مختلفی را برای عملتان متصور شوید اما ندانید که کدام یک به راستی برانگیزنده تان بوده. و اگر همه با هم بوده اند، کدام یک است که در غیاب سایر دلایل هم، توانایی برانگیختن تان را داشته است؟ من همیشه در مقابل این پرسش سپر انداخته ام!

(گاهی از درگیری های ذهنی، ار عصبانیت از دست خودم می خواهم اینگونه فرار کنم: سرم را بکوبم به دیوار و مغزم بپاشد همه جا تا خیالش از این همه فکر راحت بشود. یا اسلحه ای بگیرم روی شقیقه راست! آن وقت اگر از دو چیز عصبانی باشم، یکی هم روی شقیقه چپ! و اگر از سه چیز، یکی روی پیشانی، نمی دانم با کدام دست! و پشت سر، و زیر گلو، بالای سر، درون دهان!

میتوانستم کاسه سرخودم را باز کنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ پیچ کله خودم را درآورده، بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ.
همه از مرگ می ترسند، من از زندگی سمج خودم.
من دیگر نمی خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
خسته شدم، چه مزخرفاتی نوشتم؟ با خودم می گویم: برو دیوانه. کاغذ ومداد را دور بیانداز، بیانداز دور، پرت گویی بس است. خفه بشو، پاره بکن، مبادا این مزخرفات به دست کسی بیفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟ اما من از کسی رو دربایستی ندارم، به چیزی اهمیت نمی گذارم، به دنیا و مافیهایش می خندم. هرچه قضاوت آن ها درباره من سخت بوده باشد، نمی دانند که من پیشتر خودم را سخت تر قضاوت کرده ام. آن ها به من می خندند، نمی دانند که من بیشتر به آنها می خندم، من از خودم و از همه خواننده این مزخرف ها بیزارم. //زنده به گور-صادق هدایت//)

***

 ریاضیات شانه بر زلف پریشان عالم است!

 فکرش را بکنید! اگر ریاضی نبود فیزیک و شیمی و زیست شناسی و پزشکی و ژنتیک و مهندسی چقدر بی معنا بود. 

چقدر هیجان انگیز است که از یک کمیت ملموس فیزیکی، انتگرال و مشتق و کرل و دیورژانس بگیری و به یک کمیت ملموس دیگر برسی! انگار خالق عالم، یک ریاضیدان بزرگ باشد ـ سبحانالله عما یصفون!

با این حال یک عدم قطعیت بزرگ همراه ماست در کفایت اطلاعات و یک عدم حتمیت بزرگ در جامعیت استنتاجات! همیشه نیوتنی هست از ورای گالیله و انیشتین بزرگی که در رد یا حتی تعمیم نیوتون خواهد آمد.

عرفا می گویند که روح در این توصیفات نمی گنجد: فرموله ناشدنی است. واقعا روزی نخواهد آمد که بتوانیم عملمان را بر مبنای فکرمان توضیح دهیم؟ چنانچه پدیده ها را بر مبنای علل و قوانین؟ قانعم به که این قوانین "نسبی" باشند، قانعم به این که حتی "کلاسیک" باشند، به "سرعت های نزدیک به نور" کاری نداشته باشند، "زمان" و "مکان" را به هم ندوزند، اما همین طور ساده و کلاسیک "ما" توجیه کنند.

راستی آیا ذهن ما شبیه کامپیوتر نیست؟ نمی خواهم از "مکانیسم" بگویم و "ماشین انگاری" کنم. نمی خواهم بگویم ورای این جسم مادی و منطق دو دو تا چهارتا چیزی نیست. اما همین جسم ... همین مغز ... آیا طبیعی و ماشینی نیست؟

این که میگویند ماشین ـ ربات، کامپیوتر، هوش مصنوعی و... ـ تفکر ندارد و بشر دارد، آیا سفسطه نیست؟ از کجا معلوم که ما قدرت تفکر داریم؟ از کجا معلوم که خداوند از عقل کل خود استفاده نکرد برای پیاده سازی "هوش مصنوعی" در ما؟

همان طور که ما برنامه می نویسیم برای کامپیوتر که چطور جمع و تفریق کند، خالق ما برایمان ننوشت؟ ـ که به ما اندیشیدن آموخت؟ و علم و یادگیری، آیا نرم افزاری برای ارتقای کیفیت محاسبات ما نیستند؟

راست نمی گویند که بشر چیزی جز حافظه اش نیست و اگر حافظه ی دو انسان را باهم عوض کنند آن دو انسان به هم تبدیل خواهد شد؟ کمی به این فرضیه فکر کنید! مگر نه این است ما با آموخته هامان زندگی می کنیم؟

و احساسات! قراردادی نیستند؟ فیزیولوژیک نیستند؟ مگر خشم و شادی و غیره و ذلک را با غدد و هورمون ها پیوندی نیست؟ پس چرا عشق را زاده ی جسم و ذهن ندانیم؟ واقعاً جامعه به ما یاد نداده که در هوای بارانی حالی به حالی شویم و با چنان غمزه ای، چنین جانی دهیم؟ و آیا آب و هوا و مشاهده منظره های طبیعت، در پایین و بالا رفتن ترشح هورمون ها و پس از آن، تغییر حس و حال ما بی تاثیرند؟ دقت کنید که اصلا با ارزش انسان و کرامت او کاری ندارم.

من اینجا نظریه نمی پردازم. بنیانگذار مکتب «کامپیوتر انگاری مغز» هم نیستم! فقط دارم افکار و تردیدهایم را برایتان بازگو می کنم و می خواهم در ادامه ی آن متن سرگردان در باب عجز انسان در خودشناسی، این پرسش را مطرح کنم که:

آیا تمام افکار و اعمال ما را علتی در ضمیر ناخودآگاه و حافظه و تجربیات گذشته و شرایط فعلی مان به انضمام قوانین و علل توضیح دهنده جسم و ذهن و شاید روح ما نیست؟ و اگر هست آیا بشر را توانایی دستیابی به آن خواهد بود؟

 اگر باشد، بدون شک «ریاضیات آدم شناسی» خواهد بود و قطعا "ریاضتی" است عظیم تر از «ریاضیات عالم شناسی»!

 و به خاطر می آورم آن زمانی را که قسمت پانزدهم سریال "قهوه تلخ" را دیدم که آن روانشناس، به قهرمان داستان می گوید این ها که می بینی درون آشفته توست! و این طور نوشتم که: «قهوه ای که ما را به درون مان می برد، به راستی تلخ است!»



۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۲
خورشید

این کاری که می کنم شاید کمی از اخلاق حرفه ای به دور باشد. اما چون پاسخ به کاری است که از اخلاق حرفه به دور بوده، انجام دادنش را برای خودم توجیه می کنم.

داستان از این قرار است که سفارش یک متن پاییزی داده شد، ما هم حرف دلمان را نوشتیم. اما دیدیم اثر ارسال شده برای چاپ کلا حرف دیگری می زند! گفتیم به اسم ما چاپ نکنید. خب حق داشتیم. اصلا ایده، یک چیزی شده بود که ما قبولش نداشتیم. اما خب انتظار داشتیم که آن پاراگراف عاطفی ما را در ابتدای نوشته، سرقت ادبی نکنند و بعد ایده ما را نابود کنند.

به پاس قدردانی از زحمات خودمان، متن اصلی را در ادامه مطلب می آوریم که اولا آویزه گوشتان در پاییز شود، ثانیا اگر احیانا متن چاپ شده را دیدید ببینید چه طور فرم ما در خدمت محتوای  دیگری قرار گرفته است. البته صدایش را در نیاورید و خودتان را بی خیالی بزنید ;-)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۲
خورشید
شاید بهتر باشد اولین فرار نامه ام را در ابتدا بخوانید
اولین خاطره ای که از «فکر فرار» دارم کمی روشن و واضح است. اما زمانش را درست به خاطر نمی آورم. هرچه هست بین 13 تا 17 سالگی بوده. آن موقع به سرم زده بود که یک روز بگذارم بروم و سال های سال، شاید هم برای همه عمر ناشناس زندگی کنم. و تنها. شاید به شکل یک مرد کولی یا دریانورد، بیابانگرد یا جنگلی. 
دوازده سیزده ساله بودم که یک رمان نوجوانانه خواندم درباره پسری که از خانه فرار می کند و در جنگل شروع به زندگی می کند. آخر داستان خانواده اش او را در جنگل پیدا می کنند و پس از آشنایی با نحوه زندگی او آن ها هم تصمیم می گیرند به او ملحق شوند! من دوست داشتم جای این پسر باشم. به جای او از غذا خوردن در کاسه های چوبی دست ساز و مزه میوه های جنگلی لذت می بردم. و از همه مهم تر سکوت و آرامش.... آن موقع البته صرفا لذت و رویا بود...نه فکر فرار....
فکر فرار یعنی از رویا بیایی بیرون و به مسایل جانبی از قبیل موانع و مشکلات پیش رو فکر کنی.... فکر فرار البته لزوما به معنی تصمیم به فرار نیست!
آن زمانی که  یک بیابانگرد تنها و ناشناس در رویایم بود، به مشکلاتی مثل هویت، شناسنامه و نیاز به این ها برای امرار معاش فکر کردم. یادم نیست این تمرکز بر روی هویت به خاطر ترس از پیدا شدن بوده یا اینکه اصلا انگیزه ام، فرار از هویت بوده است.
دومین فکر فرار مربوط به نوزده-بیست سالگی بود. بهتر است بگویم خواب فرار. خواب دیدم که با یک کیف کوچک که همیشه به همراه دارم زدم بیرون. با اندک خوراک و پوشاکی شاید. در انتهای این خواب من وگروه همراهم سرزمین آرزوها را کشف کردیم که این البته کمی از اثرات «دزدان دریایی کارائیب» بود که تازه دیده بودم! اگر درست یادم باشد به فاصله کمی از آن، باز هم خوابی شبیه همین دیدم. و در یکی از این خواب ها دغدغه «غذا» به فکر فرار اضافه شد و در بیداری پس از آن هم به سایر احتیاجات روزمره و پول کثیف و بهداشت و نطافت و پوشاک و ... فکر کردم.
می بینید؟ فکر فرار هم پر است از این احمقانه ها!!!
اما همه اینها هیچ است اگر بتوانید فرار کنید. اگر کسی دنبالتان نباشد. اگر ترس از پیدا شدن نداشته باشید می توانید با هویت خودتان زندگی کنید و آن وقت مشکلی برای رفع احتیاجات خود نخواهید داشت. مهم ترین مشکل همین پیدا شدن ناخواسته است که در اولین فرار نامه ام به آن اشاره کرده بودم.
با این حال بعد از آن خواب ها و آن فرارنامه که بعدش نوشتم، کم و بیش مرتب به فرار فکر کرده ام. به زندگی در جنگل. به گشتن دور دنیا. به غارنشینی. به زندگی بدون قید و بند تمدن. و تنهایی. پبدا کردن خود و سکوت. لحظه ای ایستادن، خلاف سیل برق آسای روزگار.
خلاصه اگر روزی دیدید که تلفنی را جواب نمی دهم، از همه شبکه های اجتماعی بیرون زده ام، یک نامه خداحافطی آخرین نوشته وبلاگم است...شاید هم نه، احتمالا بی خبر می روم، ... احتمال پوشاندن جامه عمل به رویای بزرگم را بدهید.
می دانم کسی نیست که نبودن من برایش مضر باشد یا حتی خیلی آزرده اش کند. اگر صادق باشیم همه خیلی خیلی زود با این قضیه کنار می آیند. پس لطفا خودتان و مرا به زحمت نیندازید و بی خیال پیدا کردن من و خبر دادن به پلیس و این حرف ها بشوید.
مطمئن باشید که از پس خودم بر می آیم. حتی روزی آن «روبه بی دست و پای »هم دست خدا بود. چه برسد به من که تنم سالم است و گرچه خیلی "با دست و پا" نیستم اما تنازع برای بقا به هر حال در هر موجود بی دست و پایی هست.
مطمئن باشید در دام هیچ گرگی نمی افتم. کسی که جرئت فرار این شکلی را به خود داده، نه تنها فکر همه چیز را کرده، بلکه طوری خواهد زیست که گرگ ها از او واهمه داشته باشند.
اصلا این حرف ها کنار بگذاریم که میخ آهنین من در سنگ شما فرو نخواهد رفت.
بگدارید از رویا بگویم...از خودم...
وفتی فرار کنم حتما دیگر کاسه صبرم لبریز شده. از عادت های زجر آور خودم خسته شده ام. حتما از اینکه یک عمر چیزی را به روی کسی نیاورده ام خسته ام. از این همه تظاهر به نفهمی. از لبخند... حتما یک عالمه فریاد روی گلویم ماسیده که بر سر کسی نزده ام... حتما از غرور خودم که یک عمر مرا از طلب دنیا از اهل دنیا باز می داشته خسته شده ام. از گم کردن خودم در این جمعیت و در ظرف جامعه ریخته شدن خسته ام. از دیدن قتل عام ها و بی سلاحی ام در برابر آن ها...از مردمی که سر در برف دارند و مدام با اسم آزادی و روشنفکری سرخود شیره می مالند و از این ظالم به آن ظالم پناه می برند...از اینکه مدام حرف های بیهوده بشنوم، شوخی های بی مزه تان را بخوانم، غرغرهای شبه روشنفکرانه تان را گوش کنم، دغدغه های پست و مبتذلتان را ببینم....به خدا خسته ام. تعارف که ندارم...فکر فرار است مثلا...این حرف ها را بر نمی دارد.

موقع فرار باید چیزی برای نوشتن بردارم و چون می ترسم حجم نوشته هایم زیاد شود شاید به وسایل الکترونیکی متوسل شوم. نگران نباشید. می شود مدرن فرار کرد. درست است که «تمدن» مهم ترین چیزی است که قصد فرار از آن را دارم. اما مخالفتی هم با تکنولوزی ندارم. تنها مشکلم پیدا کردن پریز برق در جنگل و بیابان است. اه...چقدر این فرار سخت است.

با این همه اگر فراری دست نداد، دست کم می توانم گوشه خانه بنشینم یا به روستایی پناه ببرم برای زندگی و  در آن صورت دیگر حداقل ارتباطاتم را اگر نه قطع اما خیلی محدود می کنم. آن روز از دست من دلخور نباشید و فکر نکنید که از نطر من مشکلی داشته اید و رهایتان کرده ام. از این فاز برداشتن ها خوشم نمی آید. به تنهایی آدم ها احترام بگذارید. به این که یک عمر فریاد نزدم و به روی کسی نیاوردم و حالا هم که خسته شده ام، رنج فرار را متقبل شده ام که باز هم کسی فریاد گله هایم را نشود، احترام بگذارید.

بالاخره یک روز فرار می کنم. شکلش مهم نیست. مهم این است که فرار می کنم...از انسانی معمولی و منفعل...به یک دلاور کولی بی چیز و دیوانه.
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۵
خورشید

بعضی احساسات آنفدر پیچیده اند که از نوک قلم ساده جاری نمی شوند و دکمه های ساده صفحه کلید ردشان را بر هیچ نمایشگری نمی اندازد. حتی آدم نمی تواند در هزارتوی بی انتهای ذهنش بجود و هضمشان کند. تا می آیی با شانه منطق صاقشان کنی خود را به دست باد سپرده و تن به نظم وحشی شانه نمی دهند. تا می آیی شبیه به احساسی دیگر بخوانی شان ناپدید می شوند و اینگونه اعتراضشان را به کند ذهنی و نغهمی تو اعلام می دارند.

این احساسات آنفدر عحیب و بی منطق اند که حنی نمی توانند یک وقت عادی را برای نمایش حیرت انگیزشان در مغز و قلبت انتخاب کنند. آن ها اجازه می دهند شب با خیال آسوده به خواب بروی؛ چند دقیقه ای گرم شوی و آرام بگیری؛ بعد فرمان آتش صادر می شود: یک تازیانه محکم؛ از خواب می پری و یک اتفاق ساده روز را پیش چشمت می آوردند. آنقدر عجیب که انگار اتفاق تازه ای باشد... از یک زاویه کاملا نو. در خواب هم نمی دیدی که به ماجرا این طور بشود نگاه کرد.

این ارتش بی رحم می تواند با توطئه خصمانه اش کاری کند که از حرف زدن با یک آدم عادی عذاب وجدان بگیری؛ نوشته اخبرت را گناه مسلم بدانی؛ به یکی از افرادی که هر روز مقابل چشمانت است و اصلا نمی بینی اش دل ببازی؛ یا معنی تازه ای برای جمله ای که دوسال پیش کسی به تو گفته کشف کنی. حتی می شود در یکی این حملات شبانه احساسات عحیب جدیدی را تجربه کنی. مثلا "اتفاقات معلق" را.

اتفاق معلق یک اتفاق ساده است. تنها نکته خاصش در این است که به قبل و بعد خودش هیچ ارتباطی که بشود جدی اش گرفت ندارد. قطعا سیر علی و معلولی حوادث را به هم نمی زند اما احتمال پیش نیامدنش خیلی بیشتر از احتمال پیش آمدنش بوده است. هیچ فرآیند ویژه ای رخ نداده اما زمان، مکان، افراد حاضر، هدف و نتیجه اتفاق را در کنار هم اصلا تصور نمی کرده ای. جالب ترین مساله در باره اتفاق معلق که خیلی معلقش می کند این است که زندگی پس از آن، با زندگی بعد از آن هیچ فرقی نمی کند و این با خاص بودن آن اتفاق کمی تعارض دارد.

فردی را تصور کنید که چند سال است دورادور یکدیگر را می شناسید. حال در پی یک اتفاق پیش بینی نشده او را ملافات کرده وساعتی را به گفت و گو می گذرانید. حتی علایق و مشاغل مشترکتان رو می شود. به نظر می آید باید ملافات سازنده ای باشد حداقل باید تفاوتی در برخوردهایتان ایجاد شود. نه؟ اشتباه نکنید! این یک اتفاق معلق است. یا دیدار آخر را گدرانده اید یا اگر دوباره همدیگر را ببینید مثل قبل بی تفاوت خواهید بود.

هدف از این نوشته تحلیل جامعه شناخنی این اتفاق نیست. گرچه مایلم که این موضوع را در مقاله ای جداگانه بپردازم و موشکافی کنم؛ اما اینجا می خواهم حسش را به اشتراک بگذارم. می خواهم بگویم که اگرچه این اتفاق مرتب در زندگی همه ما می افتد، اما یک بار شبیخون احساسات بی وجدان از پای درت می اورد و اگر هم فرار کنی و به هزار زحمت باز به خواب پناه بیاوری، سحرگاهان با موزیک ملایم رادیو هماهنگ می شوند و آنفدر در میدان خیالت می رقصند تا مست شوی و به حال تسلیم عنوان شیک "اتفاقات معلق" را به مثابه یک مدال به آن چیزی بدهی که بازیچه این گروه سری برای احساساتی کردنت بوده است.

اتفاقات معلق همیشه بوده اند. عیبی هم ندارد که هستند. هرچند می خواهم با قلم تیز انتفاد به جانشان بیفتم و آسیب شناسی شان کنم. اما همیشه هم مهم و قابل انتقاد نیستند. اگر اتفاقی به سادگی با زندگی تان پیوند نمی خورد، رهایش کنید. به بادش بسپرید و امیدوار باشید که اگر حادثه مهمی باشد اثر خودش را به جای می گذارد. موزیک ملایم را تا انتها گوش دهید و بعد ردیف رادیو را عوض کنید. بعد هم کمی بخوابید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۲
خورشید