خورشید شیرگیر

خورشید شیرگیر

«هر روز این ها را می بینی و گویی برای نخستین بار است که می بینی... هرگز در طول سالیان دراز همنشینی، میانشان سابقه ای در آشنایی پدید نمی آید، با هم خو نمی گیرند، به هم نمی پیوندند، جوش خور نیستند...وجودشان و برخورد مکررشان همانند کلمه مهمل بی معنای ساختگی است که پیاپی در گوشت تکرار کنند...فقط اعصاب را می رنجاند و حوصله را سر می آورد که گاهی از بی طاقتی داد می کشی، دیوانه می شوی، می خواهی پناه ببری به حرمی، مسجدی...یا به خانه دوست محرمت...یا به خلوت خویش بگریزی و قلمت را به دادخواهی بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه حرف ها را که در این دنیای کور و کر مخاطبی ندارند، در جان او که خدا به جانش سوگند می خورد بریزی و غم غربت را و درد تنهایی را با او که تنها یادگار آن «پنهان» است بگویی و از او که تنها یادگار آن «پیوند» است بشنوی...علی شریعتی/هبوط)

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

این کاری که می کنم شاید کمی از اخلاق حرفه ای به دور باشد. اما چون پاسخ به کاری است که از اخلاق حرفه به دور بوده، انجام دادنش را برای خودم توجیه می کنم.

داستان از این قرار است که سفارش یک متن پاییزی داده شد، ما هم حرف دلمان را نوشتیم. اما دیدیم اثر ارسال شده برای چاپ کلا حرف دیگری می زند! گفتیم به اسم ما چاپ نکنید. خب حق داشتیم. اصلا ایده، یک چیزی شده بود که ما قبولش نداشتیم. اما خب انتظار داشتیم که آن پاراگراف عاطفی ما را در ابتدای نوشته، سرقت ادبی نکنند و بعد ایده ما را نابود کنند.

به پاس قدردانی از زحمات خودمان، متن اصلی را در ادامه مطلب می آوریم که اولا آویزه گوشتان در پاییز شود، ثانیا اگر احیانا متن چاپ شده را دیدید ببینید چه طور فرم ما در خدمت محتوای  دیگری قرار گرفته است. البته صدایش را در نیاورید و خودتان را بی خیالی بزنید ;-)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۲
خورشید

تو نمی فهمی چکار می کنی. نشسته ای روی آن صندلی مرصع و مخملی و از جنس چوب نمی دانم چه (من که از این چیزها سر در نمی آورم)؛ نشسته ای حکم صادر می کنی. من هم سراپا گوش داده ام به فرمان تو. آخر هر چه باشد من بنده و مطیعم، شما فرمانروا و پادشاه. 

در فرمان شما، کنیزی زشت و فقیر و بیچاره و مفلس روزی هزار بار محکوم می شود. تبعید می شود، دست و پایش را می بُرند. اعدام می شود...می دانی...اعدام!

تو نمی فهمی اعدام چیست. برای تو اعدام یک حکم پرطمطراق است! برای آن کنیز...اعدام هم مهم نیست...مهم قلبی شکسته است. قلب کنیزی که عاشق پادشاه شده!

کنیز...منم! کنیزِ عاشقی که دارد وبلاگ می نویسد و دیگر روده درازی هم نمی کند...دیگر طرفدار ایجاز شده که اگر پادشاه میان اسکرول کردن صفحه از سر بی اعتنایی، به نوشته اش نگاهی انداخت، سهم بیشتری از نوشته را خوانده باشد!

پادشاه حتی اعتنا هم نمی کند که شاید همین جا، پدر آن دختر از بالای سرش رد شده و نیم نگاهی به پنل مدیریت وبلاگ انداخته و دختر از شرمندگی، پیج را مینیمایز کرده و از این کار خودش شرمنده تر شده. اما کنیـــــز! روزی هزار بار تصور می کند که پادشاه، رنگ گل های فنجان قهوه امروزش را دوست داشته یانه. موقع لباس پوشیدن به آن پیراهن سرمه ای آویزان در کمد که کنیز دوست می دارد، نگاه انداخته یا نه و هزار فکر این گونه دیگر.

کنیز زیر بار مجازات می میرد؛ در جهل خود می میرد. کنیز از نقش خود که کنار می کشد، توی آینه می بیند. می بیند که تاج یک پرنسس واقعی را به سر دارد. می بیند که هزار بار زیباتر از ملکه است. می بیند که پشت سرش، پادشاه خیالی روی یک زیلوی کهنه نشسته، اصلا قهوه نمی خورد. لباس سرمه ای اش چروک و نَشُسته گوشه اتاق افتاده.

پادشاه صفحه را اسکرول می کند. یک مشت حرف نامربوط از زبانش جاری می شود که اصلا قصد محکوم کردن کسی را ندارند. حکم پرطمطراق اعدام، فقط یک کنایه بیهوده بوده برای کسب "پسند" های بیشتر و کنیز هم اصلا محکوم آن حکم نبوده است. پادشاه خیالی، اصلا خودش را کسی نمی بیند که لایق حکم کردن و کنیز داشتن باشد.

پرنسس به خوبی میداند که عشق، خواهر زیباروی مالیخولیاست. اما افسوس که عاشق ِ عشق است. عشق! آن نیروی لایزال، که بنده و کدخدای نمی شناسد!1 و این گاهی از او یک کنیز می سازد. کنیزی که به فرمان مشتی حرف نامربوط، اعدام می شود.

------------

1. کلیدر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۱
خورشید
مرا باید از عشق بپرسی
باید از لبخند بپرسی که چندبار به یاد تو رو کردم به زیبایی اش
باید از اشک بپرسی که چقدر در تنهایی پناه آوردم به معجزه اش
از ماه بپرس که چقدر از پس منشور خیس اشک زل زدم به صورتش
از کوه و دریا و آسمان بپرس که نگاه هایم چقدر فریاد داشت برایشان
سخت است که بگویم اما
از مرگ بپرس که چقدر صدایش کردم بی تو
اصلا برو از خدا بپرس که چقدر خواستم شبیهش بشوم و نشد
مرا باید از قلب پاره
                     و کهنه
                           و هنوز درتپش، در شورم بپرسی
اما حیف!
افسوس 
           که مرا همیشه 
                            از دریچه چشمهای خودت پرسیدی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۵
خورشید
شاید بهتر باشد اولین فرار نامه ام را در ابتدا بخوانید
اولین خاطره ای که از «فکر فرار» دارم کمی روشن و واضح است. اما زمانش را درست به خاطر نمی آورم. هرچه هست بین 13 تا 17 سالگی بوده. آن موقع به سرم زده بود که یک روز بگذارم بروم و سال های سال، شاید هم برای همه عمر ناشناس زندگی کنم. و تنها. شاید به شکل یک مرد کولی یا دریانورد، بیابانگرد یا جنگلی. 
دوازده سیزده ساله بودم که یک رمان نوجوانانه خواندم درباره پسری که از خانه فرار می کند و در جنگل شروع به زندگی می کند. آخر داستان خانواده اش او را در جنگل پیدا می کنند و پس از آشنایی با نحوه زندگی او آن ها هم تصمیم می گیرند به او ملحق شوند! من دوست داشتم جای این پسر باشم. به جای او از غذا خوردن در کاسه های چوبی دست ساز و مزه میوه های جنگلی لذت می بردم. و از همه مهم تر سکوت و آرامش.... آن موقع البته صرفا لذت و رویا بود...نه فکر فرار....
فکر فرار یعنی از رویا بیایی بیرون و به مسایل جانبی از قبیل موانع و مشکلات پیش رو فکر کنی.... فکر فرار البته لزوما به معنی تصمیم به فرار نیست!
آن زمانی که  یک بیابانگرد تنها و ناشناس در رویایم بود، به مشکلاتی مثل هویت، شناسنامه و نیاز به این ها برای امرار معاش فکر کردم. یادم نیست این تمرکز بر روی هویت به خاطر ترس از پیدا شدن بوده یا اینکه اصلا انگیزه ام، فرار از هویت بوده است.
دومین فکر فرار مربوط به نوزده-بیست سالگی بود. بهتر است بگویم خواب فرار. خواب دیدم که با یک کیف کوچک که همیشه به همراه دارم زدم بیرون. با اندک خوراک و پوشاکی شاید. در انتهای این خواب من وگروه همراهم سرزمین آرزوها را کشف کردیم که این البته کمی از اثرات «دزدان دریایی کارائیب» بود که تازه دیده بودم! اگر درست یادم باشد به فاصله کمی از آن، باز هم خوابی شبیه همین دیدم. و در یکی از این خواب ها دغدغه «غذا» به فکر فرار اضافه شد و در بیداری پس از آن هم به سایر احتیاجات روزمره و پول کثیف و بهداشت و نطافت و پوشاک و ... فکر کردم.
می بینید؟ فکر فرار هم پر است از این احمقانه ها!!!
اما همه اینها هیچ است اگر بتوانید فرار کنید. اگر کسی دنبالتان نباشد. اگر ترس از پیدا شدن نداشته باشید می توانید با هویت خودتان زندگی کنید و آن وقت مشکلی برای رفع احتیاجات خود نخواهید داشت. مهم ترین مشکل همین پیدا شدن ناخواسته است که در اولین فرار نامه ام به آن اشاره کرده بودم.
با این حال بعد از آن خواب ها و آن فرارنامه که بعدش نوشتم، کم و بیش مرتب به فرار فکر کرده ام. به زندگی در جنگل. به گشتن دور دنیا. به غارنشینی. به زندگی بدون قید و بند تمدن. و تنهایی. پبدا کردن خود و سکوت. لحظه ای ایستادن، خلاف سیل برق آسای روزگار.
خلاصه اگر روزی دیدید که تلفنی را جواب نمی دهم، از همه شبکه های اجتماعی بیرون زده ام، یک نامه خداحافطی آخرین نوشته وبلاگم است...شاید هم نه، احتمالا بی خبر می روم، ... احتمال پوشاندن جامه عمل به رویای بزرگم را بدهید.
می دانم کسی نیست که نبودن من برایش مضر باشد یا حتی خیلی آزرده اش کند. اگر صادق باشیم همه خیلی خیلی زود با این قضیه کنار می آیند. پس لطفا خودتان و مرا به زحمت نیندازید و بی خیال پیدا کردن من و خبر دادن به پلیس و این حرف ها بشوید.
مطمئن باشید که از پس خودم بر می آیم. حتی روزی آن «روبه بی دست و پای »هم دست خدا بود. چه برسد به من که تنم سالم است و گرچه خیلی "با دست و پا" نیستم اما تنازع برای بقا به هر حال در هر موجود بی دست و پایی هست.
مطمئن باشید در دام هیچ گرگی نمی افتم. کسی که جرئت فرار این شکلی را به خود داده، نه تنها فکر همه چیز را کرده، بلکه طوری خواهد زیست که گرگ ها از او واهمه داشته باشند.
اصلا این حرف ها کنار بگذاریم که میخ آهنین من در سنگ شما فرو نخواهد رفت.
بگدارید از رویا بگویم...از خودم...
وفتی فرار کنم حتما دیگر کاسه صبرم لبریز شده. از عادت های زجر آور خودم خسته شده ام. حتما از اینکه یک عمر چیزی را به روی کسی نیاورده ام خسته ام. از این همه تظاهر به نفهمی. از لبخند... حتما یک عالمه فریاد روی گلویم ماسیده که بر سر کسی نزده ام... حتما از غرور خودم که یک عمر مرا از طلب دنیا از اهل دنیا باز می داشته خسته شده ام. از گم کردن خودم در این جمعیت و در ظرف جامعه ریخته شدن خسته ام. از دیدن قتل عام ها و بی سلاحی ام در برابر آن ها...از مردمی که سر در برف دارند و مدام با اسم آزادی و روشنفکری سرخود شیره می مالند و از این ظالم به آن ظالم پناه می برند...از اینکه مدام حرف های بیهوده بشنوم، شوخی های بی مزه تان را بخوانم، غرغرهای شبه روشنفکرانه تان را گوش کنم، دغدغه های پست و مبتذلتان را ببینم....به خدا خسته ام. تعارف که ندارم...فکر فرار است مثلا...این حرف ها را بر نمی دارد.

موقع فرار باید چیزی برای نوشتن بردارم و چون می ترسم حجم نوشته هایم زیاد شود شاید به وسایل الکترونیکی متوسل شوم. نگران نباشید. می شود مدرن فرار کرد. درست است که «تمدن» مهم ترین چیزی است که قصد فرار از آن را دارم. اما مخالفتی هم با تکنولوزی ندارم. تنها مشکلم پیدا کردن پریز برق در جنگل و بیابان است. اه...چقدر این فرار سخت است.

با این همه اگر فراری دست نداد، دست کم می توانم گوشه خانه بنشینم یا به روستایی پناه ببرم برای زندگی و  در آن صورت دیگر حداقل ارتباطاتم را اگر نه قطع اما خیلی محدود می کنم. آن روز از دست من دلخور نباشید و فکر نکنید که از نطر من مشکلی داشته اید و رهایتان کرده ام. از این فاز برداشتن ها خوشم نمی آید. به تنهایی آدم ها احترام بگذارید. به این که یک عمر فریاد نزدم و به روی کسی نیاوردم و حالا هم که خسته شده ام، رنج فرار را متقبل شده ام که باز هم کسی فریاد گله هایم را نشود، احترام بگذارید.

بالاخره یک روز فرار می کنم. شکلش مهم نیست. مهم این است که فرار می کنم...از انسانی معمولی و منفعل...به یک دلاور کولی بی چیز و دیوانه.
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۵
خورشید

بعضی احساسات آنفدر پیچیده اند که از نوک قلم ساده جاری نمی شوند و دکمه های ساده صفحه کلید ردشان را بر هیچ نمایشگری نمی اندازد. حتی آدم نمی تواند در هزارتوی بی انتهای ذهنش بجود و هضمشان کند. تا می آیی با شانه منطق صاقشان کنی خود را به دست باد سپرده و تن به نظم وحشی شانه نمی دهند. تا می آیی شبیه به احساسی دیگر بخوانی شان ناپدید می شوند و اینگونه اعتراضشان را به کند ذهنی و نغهمی تو اعلام می دارند.

این احساسات آنفدر عحیب و بی منطق اند که حنی نمی توانند یک وقت عادی را برای نمایش حیرت انگیزشان در مغز و قلبت انتخاب کنند. آن ها اجازه می دهند شب با خیال آسوده به خواب بروی؛ چند دقیقه ای گرم شوی و آرام بگیری؛ بعد فرمان آتش صادر می شود: یک تازیانه محکم؛ از خواب می پری و یک اتفاق ساده روز را پیش چشمت می آوردند. آنقدر عجیب که انگار اتفاق تازه ای باشد... از یک زاویه کاملا نو. در خواب هم نمی دیدی که به ماجرا این طور بشود نگاه کرد.

این ارتش بی رحم می تواند با توطئه خصمانه اش کاری کند که از حرف زدن با یک آدم عادی عذاب وجدان بگیری؛ نوشته اخبرت را گناه مسلم بدانی؛ به یکی از افرادی که هر روز مقابل چشمانت است و اصلا نمی بینی اش دل ببازی؛ یا معنی تازه ای برای جمله ای که دوسال پیش کسی به تو گفته کشف کنی. حتی می شود در یکی این حملات شبانه احساسات عحیب جدیدی را تجربه کنی. مثلا "اتفاقات معلق" را.

اتفاق معلق یک اتفاق ساده است. تنها نکته خاصش در این است که به قبل و بعد خودش هیچ ارتباطی که بشود جدی اش گرفت ندارد. قطعا سیر علی و معلولی حوادث را به هم نمی زند اما احتمال پیش نیامدنش خیلی بیشتر از احتمال پیش آمدنش بوده است. هیچ فرآیند ویژه ای رخ نداده اما زمان، مکان، افراد حاضر، هدف و نتیجه اتفاق را در کنار هم اصلا تصور نمی کرده ای. جالب ترین مساله در باره اتفاق معلق که خیلی معلقش می کند این است که زندگی پس از آن، با زندگی بعد از آن هیچ فرقی نمی کند و این با خاص بودن آن اتفاق کمی تعارض دارد.

فردی را تصور کنید که چند سال است دورادور یکدیگر را می شناسید. حال در پی یک اتفاق پیش بینی نشده او را ملافات کرده وساعتی را به گفت و گو می گذرانید. حتی علایق و مشاغل مشترکتان رو می شود. به نظر می آید باید ملافات سازنده ای باشد حداقل باید تفاوتی در برخوردهایتان ایجاد شود. نه؟ اشتباه نکنید! این یک اتفاق معلق است. یا دیدار آخر را گدرانده اید یا اگر دوباره همدیگر را ببینید مثل قبل بی تفاوت خواهید بود.

هدف از این نوشته تحلیل جامعه شناخنی این اتفاق نیست. گرچه مایلم که این موضوع را در مقاله ای جداگانه بپردازم و موشکافی کنم؛ اما اینجا می خواهم حسش را به اشتراک بگذارم. می خواهم بگویم که اگرچه این اتفاق مرتب در زندگی همه ما می افتد، اما یک بار شبیخون احساسات بی وجدان از پای درت می اورد و اگر هم فرار کنی و به هزار زحمت باز به خواب پناه بیاوری، سحرگاهان با موزیک ملایم رادیو هماهنگ می شوند و آنفدر در میدان خیالت می رقصند تا مست شوی و به حال تسلیم عنوان شیک "اتفاقات معلق" را به مثابه یک مدال به آن چیزی بدهی که بازیچه این گروه سری برای احساساتی کردنت بوده است.

اتفاقات معلق همیشه بوده اند. عیبی هم ندارد که هستند. هرچند می خواهم با قلم تیز انتفاد به جانشان بیفتم و آسیب شناسی شان کنم. اما همیشه هم مهم و قابل انتقاد نیستند. اگر اتفاقی به سادگی با زندگی تان پیوند نمی خورد، رهایش کنید. به بادش بسپرید و امیدوار باشید که اگر حادثه مهمی باشد اثر خودش را به جای می گذارد. موزیک ملایم را تا انتها گوش دهید و بعد ردیف رادیو را عوض کنید. بعد هم کمی بخوابید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۲
خورشید

 این وبلاگ جدید من بعد از مشکلات اخیر بلاگفاست. دیگر ننوشتن قابل تحمل نبود...

وبلاگ قبلی: www.dorefalak.blogfa.com

خوشحالم از مهاجرت به اینحا. فضای مدیریت وبلاگ پبشرفته و خوب است. کاش از نوشته های بلاگفا نسخه پشتیبان گرفته بودم. امیدوارم اطلاعات آن جا بازیابی شود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۱
خورشید